.مبارزه غزالي عليه علماي بدنهاد در عصر سلاجقه
«... در آن زمان، كه به تمام معني دوره جدلي و تعصب ديني بود، از بيم علما و سلاطين و خلفاي عباسي، هيچكس ياراي آن نداشت كه يك حرف، برخلاف عقايد عمومي بزند. و به محض اين كه يكي مورد تهمت واقع ميشد، به تكفير و نفرت عمومي و انواع حبس و قتل و شكنجه و آزار دچار ميگرديد. غزالي، بيپروا، قدم در معركه خرق اوهام نهاد و اوضاع ديني و علمي آن زمان را تحت انتقاد سخت قرار داد. و چون دانست كه بيشتر مفاسد اجتماعي زير سر علماي سوء و دستاربنداني است كه به قول سعدي، «بر سراپاي بند غرور» دارند، اين طايفه را هم تربيت و هم سخت مذمت نمود، و زيانها كه اين فرقه در دين و اخلاق دارند و همچنين مضرات جدل و مناظره را كه محض خودنمايي و مبالغه باشد، هم در مجلس وعظ و هم در مؤلفات خود، مانند احياء العلوم و المنقذ من الضلال با دليلهاي مقنع و بيانات رسا و شيرين گوشزد جهانيان كرد.
يكباب بزرگ از احياء العلوم را، كه از نخستين ابواب اين كتاب است، به علم علما و آداب تعليم و تعلم اختصاص داد، و در آن زمان كه به قول خودش، علم و دين تباه شده و از هرسو خطرهاي بزرگ روي آورده بود، تأليف اين كتاب را بر خود واجب مهم شمرد. يكجا در نكوهش علماء سوء فرمود: «و احترز عن الاغترا بتلبيسات علماء السوء فان شرهم علي الدين اعظم من شر الشياطين ... مجاهده غزالي، در راه دين و حقيقت، آثار فراوان داشت ... مردم عوام كه گوسفند شيرده رؤساي روحاني بودند، با مقايسه گفتار و رفتار غزالي با ديگران، كمكم از خواب گران بيدار شدند، و ديگر زير بار علماي جاهطلب و فقهاي دنياپرست نميرفتند، و در جستجوي علماي حقيقي بودند. يك دسته از علما، راستي در صدد اصلاح خود برآمدند، و جمعي هم مجبور شدند كه هرچند به حسب ظاهر و محض جلب خاطر عوام باشد، روش خود را عوض كنند. اما آنان كه اصلاحات غزالي را مخالف مقاصد و آرزوهاي دنياوي، و سد راه جاهطلبي خويش ميديدند، او را تكفير كردند، و نسبت مجوسيت و زندقه و بدديني بدو دادند. كار به جايي كشيد كه مؤلفات او را، به تهمت اين كه سبب گمراهي مردم شده است، ميسوزانيدند، جماعتي هم از در معارضه و مشاجره قلمي برآمده به عقيده خودشان، عقايد او را رد كردند و كتابها در ابطال اقوال و سخنان وي نوشتند.» «1»
سپس استاد همايي مينويسد: «... از آنگاه كه غزالي از پرده انزوا درآمد و آشكارا با مردم روبرو گشت و سخنان خود را بگفت، در رگهاي حسد و بغض، خونها به جوش آمد، و مارهاي خفته بيدار شدند و در صدد آزار و ايذاء آن بزرگمرد برآمدند و به انواع دسيسهها متشبث گرديدند. اخبار و احاديثي را كه وي روايت ميكرد، بيبنياد قلمداد ميكردند كه وي اسناد روايت نداشته است. نسبت كفر و بدديني به وي ميدادند، و خواندن كتابهاي او را حرام ميشمردند و ميگفتند كه سخنان فلاسفه ملحد را با شرع اسلام آميخته است؛ از «نور» و «ظلمت» سخن ميگويد، و خدا را «نور محض» ميخواند كه عقيده مجوسيان و گبركان است ...
______________________________
(1). غزالينامه، پيشين، ص 163.
ص: 446
پايه سخنان غزالي از اذهان عامه بالاتر بود ... پارهاي از عقايد و آراء او با ظاهر شريعتي كه در دست عامه بود سازگار نميآمد، و ازين رهگذر، خاطر ظاهربينان كوتاه انديشه بر وي تيره ميگشت ... گاهي نوشتههاي غزالي را تحريف، و از اين راه دلها را نسبت به او آلوده ميساختند. جمعي هم به دربار پادشاهان سلجوقي (سلطان سنجر و محمد بن ملكشاه) از وي شكايت بردند كه بددين است و مردم را گمراه ميكند، و از پادشاه و امرا و وزرا ميخواستند كه غزالي را به مجلس مناظره بخواند و مقصودشان اين بود كه از اين رهگذر غوغا و هياهويي راه بيندازند.
... صاحب مجالس المؤمنين مينويسد: «چون غزالي تعصب بسيار در تخطئه و تجهيل ابو حنيفه داشت، مفتيان حنفي به قتل او فتوي دادند، اما چيزي بدو نرسيد.» گاه از او در زمينههاي مختلف سؤالهايي ميكردند تا از اين، دستاويزي براي هياهو پيدا كنند. غزالي در جواب پرسشهاي معاندين، رسالهاي نوشت كه صفحهاي از آن نقل ميكنيم: «بدان كه سؤال كردن از مشكلات، عرض كردن بيماري دل، و علت اوست، بر طبيب، و جواب دادن، سعي كردن است در شفاي بيمار، و جاهلان بيمارانند كه «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»* و عالمان طبيبانند، و عالم ناقص طبيبي را نشايد. و عالم كامل هرجاي طبيبي نكند، مگر جايي كه اميد شفا ظاهر بود. اما چون علت او مزمن بود و بيمار بيعقل، استادي طبيب در آن بود كه بگويد: اين بيمار علاجپذير نيست ... بيماران جهل بر چهارگونهاند: يكي از آن علاجپذير است و سه ديگر، علاجپذير نيستند. بيمار اول، كسي بود كه اعتراض وي از حسد بود، و حسد بيماري مزمن و علاج را به وي راه نيست ... پس، تدبير وي آن بود كه او را با آن علت بگذارند و از وي اعراض كنند ... حسود هرچه ميگويد، آتش در خرمن خويش ميزند ...» «1»
«... باري آنهمه بدگوييها و غوغاي فقها درباره غزالي، به هيچوجه، مؤثر واقع نشد سهل است كه بيشازپيش، باعث توجه خواص و اولياي امور گرديد؛ زيرا دانستند كه سخنان دشمنان همه از روي بلهوسي و خودخواهي و رفتار و گفتار غزالي همه از روي حقيقتجويي است ... چون حجة الاسلام با اعزاز هرچه تمامتر باز به طوس آمد و متعنتان وي خجل و تشويرزده گشتند، جماعتي به طوس آمدند و او را پرسيدند و گفتند: ما را از تو سؤالي است، اگر دستوري دهي، پرسيم. حجة الاسلام ايشان را دستوري داد. گفتند كه تو مذهب كه داري؟ گفت: در معقولات، مذهب برهان و آنچه دليل عقل اقتضا كند، اما در شرعيات، مذهب قرآن، و هيچكس را از ائمه تقليد نميكنم؛ نه شافعي بر من خطي دارد نه ابو حنيفه بر من زيادتي. چون اين سخن از وي بشنيدند، مجال سخن گفتن نيافتند برخاستند ...» «2»
غزالي ضمن نامهاي كه به سلطان سنجر در برائت خويش از تهمت مخالفان نوشته است، چنين ميگويد: «... امروز كار به جايي رسيده است كه سخنها ميشنوم كه اگر در خواب ديدمي، گفتمي اضغاث احلام است؛ اما آنچه به علوم عقلي تعلق دارد، اگر كسي را بر آن اعتراضي است عجب نيست، كه از سخن من، غريب و مشكل كه فهم هركس بدان نرسد
______________________________
(1). همان، ص 89- 187 (به اختصار).
(2). همان، ص 169 (به اختصار).
ص: 447
بسيار است ... اما آنچه حكايت كردهاند كه در امام ابو حنيفه طعن كردهام، اين احتمال نتوانم كرد ... اعتقاد من آن است كه امام ابو حنيفه غواصترين امت مصطفي (ص) بود در حقايق فقه، هركه جز اين از عقيدت من يا از خط و لفظ من حكايت كند، دروغ ميگويد؛ مقصود من آن است كه اين كلمه معلوم شود ...» «1»
اين روحاني شجاع و حقيقتجو در مقام اندرز به سلطان سنجر، چنين ميگويد:
اندرزهاي غزالي به سلطان سنجر سلجوقي
«بسم اللّه الرحمن الرحيم. ايزد تعالي ملك اسلام را از مملكت دنيا برخوردار كناد، و در آخرت پادشاهي دهاد، كه پادشاهي روي زمين در وي حقير و ناچيز گردد، كه كار پادشاهي آخرت دارد، كه مملكت روي زمين از مشرق تا به مغرب بيش نيست، و عمر آدمي در دنيا صدسال بيش نبود در اغلب احوال ... همت بلند دار، چنانكه اقبال و دولت و نسب بلند است، و از خداي تعالي جز به پادشاهي جاويدان قناعت مكن، و اين بر همه جهانيان دشوار است و بر ملك شرق آسان، كه پيغمبر (ص) ميفرمايد كه يكروز عدل از سلطان عادل، فاضلتر از عبادت شصتسال است ... بزرگان چنين گفتهاند كه اگر دنيا كوزه زرين بودي كه بنماندي، و عقبي كوزه سفالين كه بماندي، عاقل كوزه سفالين باقي بر كوزه زرين فاني اختيار كردي؛ فكيف كه دنيا كوزه سفالين فاني و آخرت كوزه زرين باقي. عاقل چگونه بود كسي كه دنيا را بر آخرت اختيار كند. اين مثل نيكفهم كند و بينديشد و هميشه پيش چشم ميدارد. و امروز به حدي رسيده است كه عدل يك ساعت برابر عبادت صدسال است. بر مردمان طوس رحمتي كن، كه ظلم بسيار كشيدهاند، و غله به سرما و بيآبي خراب شده و تباه گشته و درختهاي صدساله از اصل خشك شده و روستاييان را چيزي نمانده مگر پوستيني و مشتي عيال گرسنه و برهنه. اگر رضا دهد كه از پشت ايشان پوستين باز كنند تا زمستان، برهنه با فرزندان در تنوري روند، رضا مده كه پوستينشان بركنند. و اگر از ايشان چيزي خواهد همگان بگريزند و در ميان كوهها هلاك شوند؛ اين پوست بازكردن باشد.
بدان كه داعي پنجاه و سهسال عمر گذاشته. چهلسال در درياي علوم غواصي كرد تا به جايي رسيد كه سخن از اندازه فهم بيشتر اهل روزگار در گذشت. و بيستسال در ايام سلطان شهيد روزگار گذرانيد، و از وي به اصفهان و بغداد اقبالها ديد، و چندبار ميان سلطان و امير المؤمنين رسول بود. در كارهاي بزرگ و در علوم دين نزديك به هفتاد كتاب تصنيف كرد.
پس، دنيا را چنانكه بود بديد. جملگي بينداخت و مدتي در بيت المقدس و مكه مقام كرد، و بر سر مشهد ابراهيم خليل، صلوات اللّه عليه، عهد كرد كه پيش هيچ سلطان نرود و مال سلطان نگيرد و مناظره و تعصب نكند. و اكنون 12 سال است تا بدين عهد وفا كرد و امير المؤمنين و ديگر سلاطين او را معذور داشتند. اكنون شنيدم كه از مجلس عالي اشارتي رفته است به حاضر آمدن. فرمان را به مشهد رضا (ع) آمدم، و نگاهداشت عهد خليل را به لشكرگاه نيامدم. و بر سر اين مشهد، ميگويم كه اي فرزند رسول، شفيع باش تا ايزد تعالي ملك اسلام را در مملكت
______________________________
(1). همان، ص 199 (به اختصار).
ص: 448
دنيا از درجه پدران خويش بگذراند، و در مملكت آخرت به مرتبه سليمان (ع) رساند؛ كه هم ملك بود و هم پيغمبر. و توفيقش ده، تا حرمت عهد خليل (ع) را نگاه دارد، و دل كسي را كه روي از خلق بگردانيد و به خدا، عز شأنه، روي آورده بشوليده نكند. و چنين دانستم كه اين، نزديك مجلس عالي پسنديدهتر و مقبولتر خواهد بود از آمدن به شخص و كالبد؛ كه كار رسمي بيفايده است. و اين كاري است كه روي در حق تعالي دارد. اگر چنين پسنديده است، فمرحبا، و اگر به خلاف اين است، در عهده عهد شكستن نباشم كه فرمان سلطان به اضطرار لازم بود؛ فرمان را به ضرورت منقاد باشم. حق تعالي بر زبان و دل آن عزيز، آن راناد كه فردا در قيامت از آن خجل نباشد، و امروز اسلام را از آن ضعف و شكستگي پيدا نشود. و السلام.» «1»
بطوري كه از فحواي كتاب عتبة الكتبه، كه مجموعهاي از مراسلات ديوان سلطان سنجر است، برميآيد، در غالب نقاط مهم كشور، قضات، مدرسين، متوليان و روحانيان به فرمان سلطان وقت، تعيين و با اجازه و موافقت او به امور مذهبي و قضايي ميپرداختند؛ چنانكه كار تدريس و وعظ در مسجد جامع سرخس، بموجب فرمان «تقليد خطابت سرخس»، به ضياء الدين واگذار شده است:
«... در اين وقت، رأي ما چنان ديد كه خطابت در آن بقعه مبارك و تدريس و تذكير بر منابر مسجد جامع سرخس، به اسم و رسم ضياء الدين فرموديم تا ترتيب آن كار چنانكه ميبايد ميكند ... و در ارشاد و هدايت مسلمانان و تنبيه و اصلاح ايشان به مواعظه و زواجر ...
مستناب گرداند ... بايد خاص و عام در متابعت و مطاوعت ضياء الدين شيخ الاسلام متفق و موافق باشند ...
فرمان تدريس نظاميه نيشابور به نام امام محمد يحيي از طرف سلطان سنجر
منتخب الدين بديع اتابك، رئيس ديوان رسائل سلطان سنجر، طي منشور مفصلي، سمت جديد امام محمد يحيي را به نيشابوريان اعلام ميكند؛ و پس از مقدمهاي مفصل، چنين مينگارد: «... پس از استخارت از حضرت عزت الهي و استطلاع رأي اعلي، خدايگاني اعظمي اعلاء اللّه، مدرسه نظامي كه مشهورترين مدارس جهان است و عزيزترين بقاع طلبه علم است، به محيي الدين سپردن و منصب تدريس كه اشرف المناصب است به وي ارزاني داشتن و مصالح فقها و مدرسه و اوقاف و هرچه بدان مضاف است و منسوب، در عهده علم و عفت و دين و ديانت او كردن تا چنانك از سداد و حسن طريقت و سيرت و عقيدت و غزارت فضل و فطنت او معهود و مألوف است، مهم بزرگ را به واجبي اعتناق كند ... و چون دانستهايم كه جانب محيي الدين بزرگوارتر از آن است كه در ملابست اين خير بزرگ به وصايتي محتاج باشد، بساط اطنابي كه در اين باب معتاد گشته است، طي كرديم تا آنچ رأي صائب او را از تمهيد قواعد پسنديده افتد، تقديم كند ... تا متعلمان و مستفيدان از اقاصي جهان به رغبتي صادق، بدان بقعه علم و خطه شرع ميشتابند، و روزگار محيي الدين را مغتنم ميشمرند ... و روان مقدس خواجه شهيد نظام الملك را روح و راحت ميافزايد. انشاء اللّه تعالي.
______________________________
(1). همان، ص 125 به بعد (به اختصار).
ص: 449
سبيل مشاهير و ائمه و اكابر علما و افاضل و قضات و اعيان و معتبران نيشابور، ادام اللّه تأييدهم، آن است كه اين تفويض و تقليد را به اهتزاز و ارتياح تلقي كنند ... و در مساعدت و متابعت جانب محي الدين، طريق اخلاص سپرند ... و متصرفان اوقاف برحسب اشارت و صوابديد محيي الدين روند و فراغ او جويند، و در عمارت مدرسه و اصلاح آن كوشند و ايستادگي نمايند، و در همه معاني از آنچ محي الدين اشارت كند و مصلحت بيند، عدول ننمايند و متابع رأي و حكم او باشند.» «1»
«امام محي الدين از علماي بزرگ شافعي آن دوران و از شاگردان امام محمد غزالي بود. وي به سال 476، در ترشيز متولد شد، و در سال 550 به دست غزها در نيشابور كشته شد. او در شمار علما و روحانياني است كه در مسائل سياسي زمان، جانب بيطرفي و احتياط را رعايت نكرده است، بلكه با شجاعت و شهامت بسيار عليه غزهاي خونخوار بهپا خاسته و مردم را به جنگ و قتال آنان فراخوانده است، و به همين مناسبت، وقتي كه آن قوم خونخوار به نيشابور ريختند و به قتلعام مردم پرداختند، آنقدر خاك در دهان اين مرد مجاهد ريختند تا جان سپرد.
شعرا و علما در رثاي اين رادمرد، به فارسي و تازي، شعرها سرودند و تسليتها گفتند؛ از جمله خاقاني شرواني چنين گفت:
«ديد آسمان كه در دهنش خاك ميكنندو آگه نبد كه نيست دهانش سزاي خاك» «2» چنانكه ديديم، در دوران بعد از اسلام، طبقه روحانيان در دو صف مخالف قرار داشتند، جماعتي چون ابو الحسن بولاني و فرزندش كه اهل تقوي بودند، از طريق كشاورزي امرار معاش ميكردند و كيسههاي زر سلطان مسعود را پس ميفرستادند، و عدهاي ديگر كه به حقيقت بياعتنا بودند، خود را بردهوار در اختيار خداوندان پول و زور ميگذاشتند. عهد سلاجقه نيز از اين دو گروه خالي نبود.
يك روحاني شجاع
خواجه نظام الملك، وزير نامدار عهد سلاجقه و نويسنده كتاب پر ارج سير الملوك يا سياستنامه در سالهاي آخر عمر، بر آن شد كه در نامهاي، مراتب خدمتگزاري خود را به عالم فرهنگ و تمدن اسلامي برشمرد. چون اين نامه تنظيم شد، آن را نزد جمعي از علما و روحانيان زمان بردند تا بر خداپرستي و پاكدامني و فرهنگدوستي او گواهي دهند؛ وقتي اين توقيع را نزد شيخ ابو اسحاق شيرازي بردند با اينكه از اساتيد نظاميه بغداد بود و از دستگاه خواجه مستمري ميگرفت، شجاعانه در زير آن نوشت:
«خير الظلمه حسن. حرره ابو اسحاق» يعني اگر خواجه را با ديگر زورمندان زمان مقايسه كنيم، او از بهترين ظلمكنندگان است. شيخ با نوشتن اين حقيقت، شخصيت و بزرگواري خود را در آن عصر قدرت و استبداد آشكار ساخت. ميگويند: چون نظام الملك، دستخط را بديد، گفت: هيچ كس از اين بزرگان چندان راست ننوشته است كه او نوشت.
______________________________
(1). سيد علي مؤيد ثابتي، اسناد و نامههاي تاريخي، (از اوايل دورههاي اسلامي تا اواخر شاه اسماعيل صفوي)، ص 19- 118 (به اختصار).
(2). همان، ص 115 (به اختصار)؛ و همچنين ر. ك: منتخب الدين بديع اتابك جويني، عتبة الكتبه، به اهتمام محمد قزويني و عباس اقبال، ص 40 به بعد.
ص: 450
ارزش علما نزد مردم و سلاطين
«بعد از آنكه غزالي از لشكرگاه تروغ به طوس برگشت، جمله اهل طوس، به استقبال وي شدند، و آن روز جشن عظيم ساختند و نثارها كردند. سنجر از شكارگاهي كه كرده بود شكاري را پيش غزالي فرستاد. غزالي در مقابل، كتاب نصيحة الملوك را كه تصنيف كرده بود به سنجر هديه نمود.» «1»
با تمام احترامي كه روحانيان در بين عامه مردم و طبقه حاكم داشتند، در طي قرن پنجم و ششم كه بازار تعصبات و اختلافات مذهبي رواجي تمام داشت، گاه افرادي از طبقه روحانيان كه با يكديگر و يا با امراء و سلاطين، همعقيده نبودند، مورد هتك حرمت قرار مي- گرفتند، و گاه از طرف زورمندان زمان، محكوم به «نفي بلد و حبس و شكنجه و الزام ترك عقيده و امثال اين امور نيز ميشدهاند ... و حتي ممكن بود در گيرودار اختلافات مذهبي، عوام دسته مخالفان، به جان و مال و خان و مان علماي مخالف، دستدرازي كنند.» «2»
غزالي بر روي هم روحاني حقيقتجو و اصلاحطلبي بود. او در كيمياي سعادت، به روحانيان نوكرمآب و دنياپرست ميتازد و آشكارا مينويسد: «علما كه به نزديك سلطان ميشوند، ضرر ايشان بر مسلمانان بيشتر است از ضرر مقامران، (وهب بن منيه). در جاي ديگر، از قول فضيل مي- نويسد: «چندان كه عالم به سلطان نزديك ميشود، از خدايتعالي دور ميشود.» «مرد باشد كه با دين درست در نزديك سلطان شود و بيدين بيرون آيد.» [ابن مسعود] «هر دل كه به ديدار ظالم مشتاق بود، از نور مسلماني خالي باشد.» [كيمياي سعادت].
ولي همه ارباب علم و قلم، با غزالي و همفكران او همداستان نبودند؛ چنانكه جاحظ در كتاب تاج مينويسد: بر دانشمندان واجب است كه به تعظيم پادشاهان قيام كنند، و به تكريم ايشان بكوشند و به سپاسگزاردن و تفخيم آنها همت گمارند؛ زيرا كه پروردگار جهان ايشان را به كرامت خود مخصوص كرده است، و از قدرت خود شمهاي به ايشان عطا فرموده ...
و ما را نيز به فرمانبرداري و فروتني نسبت به ايشان امر فرموده است. چنانكه در قرآن حكيم وارد است كه: هموست خداوندي كه در گيتي نمايندگاني برگزيده و برخي از شما را بر بعضي ديگر برتري داده است. و نيز فرموده است: خدايرا بپرستيد و پيمبران را مطيع باشيد، و فرمانروايان خود را فرمانبرداري كنيد.
(وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ). «3»
تنها حجة الاسلام غزالي نبود كه ميگفت: «مگس بر نجاست آدمي نيكوتر از آنك علما بر درگاه سلطان.» جلابي در كشف المحجوب نيز از قول يحيي بن معاذ الرازي مينويسد:
«اجتنب صحبة ثلثة اصناف من الناس؛ العلماء الغافلين و الفقراء المداهنين و المتصوفة الجاهلين.» اما علماء غافل آنان باشند كه دنيا را قبله دل خود گردانيده باشند، و از شرع آساني اختيار
______________________________
(1). مجموعه مقالات عباس اقبال، به اهتمام دبير سياقي، ص 869.
(2). كتاب النقض، ص 486 و 488؛ و حواشي لباب الالباب، ج 2، ص 354 (به نقل از: تاريخ ادبيات در ايران، ج 2، ص 160).
(3). ص 2.
ص: 451
كرده و پرستش سلاطين بر دست گرفته و درگاه ايشان را طوافگاه خود گردانيده و جاه خلق را محراب خود كرده ... آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانيده. در جمله اينهمه علم نباشد ... اما فقراء مداهنين آنان باشند كي چون فعل كسي بر موافقت هواء وي باشد، اگرچه باطل بود، بر آن فعل وي را مدح گويند، و چون برخلاف هواء ايشان كاري كنند، اگرچه حق بود، وي را بدان ذم كنند ... اما متصوف جاهل آن بود كي، صحبت پيري نكرده باشد، و از بزرگي ادب نيافته و گوشمالي زمانه نچشيده و به نابينايي كبودي اندر پوشيده و خود را در ميان ايشان انداخته.»
فتواي روحانيان
در تاريخ سلاجقه كرمان، در شرح حال ملك محمد، ميخوانيم كه وي «بغايت خونريز بود، و گويند كه روزي كه كسي را نكشتي، به شكار شدي، و گور و آهو زدي. زاهد عماني ملك را تعظيم بسيار ميكرد، و او وقتوقت، به شهر گواشير شدي و به سراي ملك تردد كردي. گفت كه يكروز با ملك در سراي او ميگشتم، به موضعي رسيدم كه حد يكخروار كاغذ همه رقعه برهم ريخته بود. پرسيدم كه اين كاغذها چيست؟ ملك گفت: فتواي ائمه شرع. هرگز هيچكس را نكشتم الا كه ائمه فتوي دادند كه او كشتني است. و شيخ برهان الدين، قدس سره، ملك محمد را از پادشاهان عادل دانستي.» «1»
ابو طاهر ملقب به شرف الدين، جد عوفي صاحب لباب الالباب از علماي حديث و از دانشمنداني بود كه طبع شعر داشت. وي در اشعار زير، از روش رياكارانه بعضي از روحانيان شكايت ميكند:
تا چند از اين تحمل بار ثقالهاوز ديدن و شنيدن هرگون محالها
با قول با يزيد و دم شبلي و جنيدپيدا شدن ز خلق يزيدي فعالها
اي عالمان بيعمل دينفروش، بسمسجد به ناله آمد، از اين قيلوقالها
فقيه دورو:
«يكي از فقها هر روز قبل از طلوع آفتاب، پيش حكيم ميآمد، و نزد او درس حكمت ميآموخت، ولي چون ميان مردم ميرفت، از حكيم به زشتي ياد ميكرد.
خيام روزي جمعي طبال و بوقزن را پيش خود خواند، و ايشان را در گوشهاي پنهان ساخت؛ و چون فقيه مزبور به عادت هر روز، به تحصيل حكمت نزد حكيم آمد، حكيم نوازندگان را به نواختن طبل و بركشيدن بوق واداشت. مردم بر اثر اين سروصدا، از هرطرف گرد آمدند.
عمر خيام گفت، اي مردم نيشابور، اين فقيه شهر شماست كه هرروز در چنين وقتي پيش من ميآيد و از من علم فرا ميگيرد، بعد مرا نزد شما، به زشتي ياد ميكند. اگر حق با اوست، پس چرا به تعلم پيش من ميآيد و سپس از استاد خود به بدي نام ميبرد؟» «2»
رشيد الدين وطواط در طي قصيدهاي، در وصف علماي دوران خود ميگويد:
جهال، در تنعم و ارباب فضل رابيصدهزار غصه، يكي نان نميرسد
جاهل به مسند اندر و عالم برون درجويد به حيله راه و به دربان نميرسد
آلوده شد به حرص درم جان عالمانوين خواري از گزاف بديشان نميرسد
______________________________
(1). تاريخ سلاجقه، ص 34 (به نقل از: تاريخ كرمان، ص 289).
(2). زكريا قزويني، آثار البلاد (به نقل از مجله يادگار، سال چهارم: شماره 10 و 9، ص 90).
ص: 452 دردا و حسرتا كه به پايان رسيد عمروين حرف مرد ريگ به پايان نميرسد رفتار فقها و روحانيان رياكار، از ديده تيزبين شاعر بصير و منتقدي چون ناصرخسرو، مكتوم نمانده است. وي در وصف شعرا و روحانيان رياكار ميگويد:
اي شعرفروشانِ خراسان بشناسيداين ژرف سخنهاي مرا، گر شعراييد
بر حكمت، ميري ز چه يابيد چو از حرصفتنه غزل و عاشق مدح امراييد
يكتا نشود حكمت، مر طبع شما راتا در طمع مال، شما پشت دوتاييد
آب ار بشودتان به طمع باك نداريدمانند ستوران سپس آب و گياهيد
گر راست بخواهيد چو امروز فقيهانتزويرگرانند و شما اهل رياييد
خواهم كه بدانم كه مرين بيخردان راطاعت به چه معني و ز بهر چه نماييد
اي حيلتسازان جهلاء علما نامكز حيله مر ابليس لعين را وزراييد
چون خصم سر كيسه رشوت بگشايددر وقت، شما بند شريعت بگشاييد
هرگز نكنيد و ندهيد از حسد و مكرنه آنچ بگوييد و نه هرچ آن بنماييد
آن را كه ببايدش ستودن بنكوهيدو آن را كه نكوهيدن شايد بستاييد
مفتي و فقيه و عابد و زاهدگشتند همه دنان به گرد دن
... ده جاي بزر عمامه مطربصد جاي دريده موزه مؤذن
وز بخل نيوفتد، به صد حيلتاز مشتِ پرارزنش، يكي ارزن در حق واعظان و مفتيان آلوده ميگويد:
منبر عالمان گرفتستنداين گروهي كه از در دادند
دشمن عالمان بيگنهندزانكه خود جاهل و گنهكارند
بر دروغ و زنا و مي خوردنروز و شب همچو زاغ ناهارند
ور وديعت نهند مال يتيمنزد ايشان، غنيمت انگارند ناصرخسرو، تنها از رياكاري روحانيان ناراضي نيست بلكه از جهل عمومي نيز رنج ميبرد.
پشت اين مشت مقلد كي شدي خم از ركوعگرنه در جَنّت اميد ميوه طوباستي
روي زي مهراب كي كردي اگر نه در بهشتبر اميد نان و ديگ قليه و حلواستي
آشكارا دهي، از اندك و بيمايه، زكاةرشوت حاكم، جز در شب و پنهان ندهي
آنكه فقيه است از املاك اوپاكتر آنست كه از رشوت است
ور بپرسيش يكي مشكل، گويدت به خشمسخن رافضيانست كه آوردي باز به قول يكي از دانشمندان، در عصر ناصرخسرو در سرزمين «خراسان و مشارق»، بازار حكمت كاسد و مزاج شريعت فاسد بود، و كارها به دست مشتي فقيه ميگشت، كه چون ستمگر سر كيسه رشوت ميگشود، آنان نيز در وقت، «بند شريعت» ميگشودند، ناصرخسرو در حق آن گروه ميگفت:
ص: 453
«ابليس فقيه است گر اينها فقهايند» ... دانشجويي كه خواستار بود، حقيقت دين و علم را دريابد، مورد لعن و تكفير «علما» لقبان و فقها «لقبان» كرّامي مسلك قرار ميگرفت. «ذهن علمفراز و دهن رشوت باز.»
غير از روحانيان رياكار و فاسد، قشر انگلي از روشنفكران عصر كه به گرد دربار شاه و اميران و وزيرانش جمع شده بودند، مانند فقيهان متعصب كرّامي مسلك و برخي صوفيان و علويان بزرگ، و شاعران مديحهسرا و منجمين طالعبين و غيره، از خوان گسترده غارت، نصيب و صلتي دريافت ميداشتند.
اخلاق و روش زاهدان ريايي، از نظر شيخ فريد الدين عطار نيز مكتوم نمانده است:
الا اي زاهدان دين، دلي بيدار بنماييدهمه مستيد، در مستي يكي هشيار بنماييد
ز دعوي هيچ نگشايد اگر مرديد اندر دينچنان كاندر درون هستيد، در بازار بنماييد
هزاران مرد دعويدار بنمايم ازين مسجدشما يك مرد دعويدار در خمّار بنماييد
مفتيي را ديد آن پرهيزكاربر در سلطان نشسته روز بار
فتويي پرسيد از او، مرد حكيمگفت، اينچه جاي فتواست اي سليم
مرد گفتش، بر درِ شاه و اميرهم چه جاي مفتي است، اي خردهگير حكيم عمر خيام نيشابوري نيز ميگساران بيآزار را بر زاهدان رياكار ترجيح ميدهد:
اي زاهد شهر از تو پركارتريمبا اينهمه مستي ز تو هشيارتريم
تو خون كسان خوري و ما خون رزانانصاف بده كدام خونخوارتريم
اهل نگردد به عمامه سفيهخر نشود از جل ديبا فقيه - امير خسرو
عالم كه ندارد عملي مثل حمار استبيفايده اثقال كتب را شده حامل اقتباس از: «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً» سعدي در اين معني گويد:
نه محقق بود نه دانشمندچاروايي بر او كتابي چند
علم چندانكه بيشتر خوانيچون عمل در تو نيست ناداني
ترك مناجات گير، رو به خرابات آرپير خرابات را، بين كه چه خوش باصفاست
روز مناجاتيان، بگسل اگر عاشقيزانكه همه كارشان زرق و فسون و رياست - مولوي
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت استبردار ز رخ پرده كه مشتاق لقائيم - مولوي
صائب تبريزي نيز با فكر دقيق و صائب خود، به جنگ گمرهان و رياكاران رفته است:
خواهي به كعبه رو كن و خواهي به سومناتاز اختلاف راه چه غم، رهنما يكي است
ص: 454 كعبه و بتخانهاي در عالم توحيد، نيستعاشق يكرنگ دارد قبلهگاه از هر جهت
چه لازم است به زاهد بزور مي دادنبه خاك تيره مريزيد آبروي شراب
مئي كه اهل شعورند داغ نشئه آنچرا كسي به فقيهان بيشعور دهد
ز مكر سبحهشماران خدا نگه داردكه صد سر است به يك حلقه كمند آنجا
بشوي دست ز ورد و نماز، وقت طعامز انتظار مكن خون به دل جماعت را
پيش از اين خانه صياد ز خار و خس بوداين زمان خرقه پشمين و كلاه نمدست
رندي است، كه اسباب آن آسان ندهد دستسرمايه تزوير، عصايي و ردايي است
تا از اين بعد چه از پرده برآيد، كامروزدورپرواري عمامه و قطر شكم است
عقل و فطرت، به جوي نستاننددور، دور شكم و دستار است
خرقه تزوير از باد غرور آبستن استحقپرستي در لباس اطلس و ديبا خوش است
مخور صائب فريب زهد، از عمامه زاهدكه در گنبد ز بيمغزي صدا بسيار ميپيچد
پشه از شبزندهداري خون مردم ميمكدزينهار از زاهد شبزندهدار انديشه كن آذر بيگدلي روحاني جامد و متعصبي را چنين توصيف ميكند:
به شيخ شهر، فقيري ز جوع برد پناهبدين اميد كه از لطف، خواهدش نان داد
هزار مسأله پرسيدش از مسائل و گفتكه گر جواب نگفتي نبايدت نان داد
نداشت حال جدل آن فقير و شيخ غيورببرد آبش و نانش نداد، تا جان داد
عجب كه با همه دانايي، اين نميدانستكه حق به بنده نه روزي به شرط ايمان داد
من و ملازمت آستان پير مغانكه جام مي به كف كافر و مسلمان داد عين القضاة همداني ميگويد:
در روزگار گذشته، خلفاء اسلام، علماء دين را طلب كردند، و ايشان ميگريختند؛ و اكنون از بهر صد دينار حرام، شب و روز با پادشاهان فاسق نشينند و دهبار بر سلام روند، و هر دهبار باشد كه مست و جنب خفته باشند. پس، اگر يكبار، بار يابند از شادي بيم بود كه هلاك شوند، و اگر تمكين يابند كه بوسي بر دست
ص: 455
فاسقي نهند، آن را باز گويند و شرم ندارند و «ذلك مبلغهم من العلم.» و اگر محتشمي در دنيا ايشان را نصف القيامي كند، پندارند كه بهشت به اقطاع به ايشان دادهاند. «1»
روحانيان حقيقي
نويسنده كشف الحقايق، ضمن گفتگو از فرق گوناگون مذهبي، به روحانيان رياكار و علماي بيعمل حمله ميكند و خطاب به يكي از ياران خود ميگويد: «اي درويش مراد من از اين دانا، محقق نه اين علماي بيعمل و نه اين مشايخ بيتقوايند. اگر خود را به علما و مشايخ مانند كردهاي كه ايشان هزار بار از تو مقلدتر و گمراهتر و از خدايتعالي دورترند؛ باوجود دوري، خود را نزديك ميدانند، و از غايت جهل و تاريكي خود را دانا و با نور شناسند ...
قومي به خيال، در غرور افتادندوز غايت جهل در سرور افتادند
معلوم شود چو پردهها بردارندكز كوي تو دورِدورِ دور افتادند اي درويش، اين دانا و محقق را در مساجد بر منابر وعظ و تذكير نيابي، و در مدارس بر بساط تدريس و منصب در ميان اهل كتاب و بتپرستان نيابي، و در خانقاه بر سر سجاده در ميان اهل خيال و خودپرستان نيابي. الا از هزاركس يككس ... ايشان پيشوايي و مقتدايي به خود راه ندهند، و دعوي سري و سروري نكنند. هركس به كسي و كاري بقدر حاجت خود مشغول باشند، و تعيش ايشان به كسب ايشان باشد، و از مال پادشاهان و ظالمان گريزان باشند، و در كسب، طلب زيادتي نكنند، و اگر زياده از حاجت ايشان حاصل شود، ايثار كنند.» «2»
نامه امام فخر رازي به سلطان محمد خوارزمشاه
دانشمند معروف، امام فخر رازي، ضمن نامه مشروحي كه به سلطان محمد خوارزمشاه نوشته است، پس از مقدمهاي چنين ميگويد:
لكن پادشاهان دو طايفهاند: يكي آنانك نفاذ پادشاهي ايشان بر عالم ارواح باشد، و ايشان علماء و حكمااند، زيرا كه به حكم بيان و هدايت ايشان، روح از حضيض ظلمات ضلالت به اوج نور معرفت رسد، و به طبع و طوع فرمانبردار شوند و از ميان جان، مال و جان نثار روزگار آنكس كند. و دوم آنك نفاذ پادشاهي ايشان بر عالم اجساد باشد، و ايشان پادشاهان صوري باشند؛ زيرا كه خلق كه در طاعتداري و فرمانبرداري ايشان، برهان بندگي نمايند و آثار اخلاص و اختصاص ظاهر كنند از راه ظاهر بود نه از عالم حقيقت، و از روي مجاز، نه از وجه حقيقت. چه لشكر هرچند فرمانبرداري كنند، لكن جامگي خواهند، و اگر نيابند بگريزند، و باشد كه به دل خود منكر باشند، اما از جهت رعبت يا رهبت، زبان نگاه دارند. و طاعتداري علما از ميان جان باشد. اما كمال پادشاهي آن باشد كه با كمال قدرت ظاهر به كمال حكمت باطن آراسته باشد، و سرّ و علانيت او از وصمت نقصان پيراسته بود. «3»
______________________________
(1). نامههاي عين القضات همداني، به اهتمام علينقي منزوي/ عفيف عسيران، ص 78.
(2). عبد العزيز بن محمد نسفي، كشف الحقايق، تعليق احمد مهدوي دامغاني، ص 28 (به اختصار).
(3). اسناد و نامههاي تاريخي (از اوايل دورههاي اسلامي تا اواخر عهد شاه اسماعيل صفوي) پيشين، ص 88- 187.
ص: 456
سپس اين مرد دانشمند، برخلاف انتظار، زبان به تملق و مداهنه ميگشايد و در حق سلطان محمد خوارزمشاه ميگويد:
... و غالب ظن آن است كه بعد از دور اسكندر، در اين هزار و پانصد سال، از جهتي چنين جهانبان نيافته، مگر در اين دوره كه حقتعالي سرير مملكت و تخت عزت را به ذات معظم و نفس مقدس ملك اعظم، خاقان معظم، ظل اللّه في العالم، اكرم الملوك السلاطين، و اشرف خلفاء اللّه في الارضين، ناصر الدنيا و الدين، علاء- الاسلام و المسلمين، معز امير المؤمنين، آن پادشاهي كه اگر عقول عقلاء جمع شود و از همه يك عقل متولد شود، و فصاحت فصحاء عالم و بلغاء دنيا متركب شود و از همه يك بيان پديد آيد، آن عقلها با آن فصاحتها در موافقت ثناء خلال جلال او جز نداء «ما عرفناك» در ندهند، و به عاقبت جز فرياد لا احصي (ثنائك) برنياورند، و اگر كسي پندارد كه اين سخن از راه طامات گفته ميشود، و از راه مجاز در وجود ميآيد، آن ظن باطل است و آن توهم فاسد. «1»
و بعد تا پاياننامه، امام فخر رازي با استناد به آيات قرآن، از اين پادشاه فاسد و جابر تعريف و تمجيد ميكند، و حال آنكه هر كودك دبستاني كه يكبار تاريخ اين مملكت را خوانده باشد، ميداند كه محمد خوارزمشاه يكي از تبهكارترين سلاطين ايران است، و همان كسي است كه با سوء سياست و بيتدبيري خود، موجبات حمله خانمانسوز مغول را به ايران فراهم كرده، و در نتيجه، غير از كشته شدن ميليونها زن و مرد، كليه آثار علمي و ادبي و فرهنگي اين مملكت در جريان اين ايلغار وحشيانه دستخوش فنا و نيستي شده است. (اين نامه تملق مقايسه شود با نامههاي صريح و توبيخآميز غزالي به سلاطين سلجوقي.)
طبقه روحانيان در عهد مغول، بيشازپيش رو به انحطاط و فساد رفتند، و ديگر در ميان اين طبقه، مرداني چون امام محمد غزالي برنخاست. سعدي ماهيت اخلاقي بعضي از افراد اين طبقه را، طي حكايتي، بيان ميكند: «فقيهي پسر را گفت كه هيچ از سخنان رنگين و دلاويز متكلمان در تو اثر نميكند، گفت، به علت آنكه نميبينم ايشان را كردار موافق گفتار.
ترك دنيا به مردم آموزندخويشتن سيم و غله اندوزند
عالمي را كه گفت باشد و بسهرچه گويد نگيرد اندر كس
عالم آنكس بود كه بد نكندنه بگويد به خلق و خود نكند قوله تعالي، أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ
عالم كه كامراني و تنپروري كنداو خويشتن گم است كرا رهبري كند.
سعدي در باب هشتم ميگويد: «دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بيفايده كردند؛ يكي آنكه مال گرد كرد و نخورد، و ديگر آنكه علم آموخت و عمل نكرد.»
«... عالم ناپرهيزگار، كوري است كه مشعله دارد ...»
«پادشاهي عابديرا طلب كرد. عابد انديشيد كه دارويي بخورم تا ضعيف شوم، مگر
______________________________
(1). همان، ص 189.
ص: 457
اعتقاد پادشاه در حق من زياده شود. آوردهاند كه داروي قاتل بخورد و بمرد ...»
«دلقت بچه كار آيد و تسبيح و مرقعخود را ز عملهاي نكوهيده بري دار
حاجت به كلاه بر كي داشتنت نيستدرويشصفت باش و كلاه تتري دار» سعدي در بوستان نيز صوفيان ريايي و عوامفريبان را، چنانكه هستند، معرفي ميكند:
«كه زنهار ازين كژدمان خموشپلنگان درنده ژندهپوش
كه چون گربه زانو به دل مينهندوگر صيدي افتد، چو سگ ميجهند
ره كاروان، شيرمردان زنندولي جامه مردم اينان كنند
سپيد و سيهپاره بردوختهبه سالوس و پنهان زر اندوخته» بااينحال، چنانكه ديديم، بعضي از روحانيان از موقعيت اجتماعي خود به نفع مردم استفاده ميكردند، و در راه حل مشكلات عمومي، با زمامداران وقت مكاتبه و يا گفتگو ميكردند، نظير امام محمد غزالي و صدر جهان و جز اينها. بطوري كه در جوامع الحكايات آمده است، عبد العزيز بن عمر، كه در بخارا مقام صدر جهان را داشت، «روزي در راهي ميرفت، بازرگاني را يكي از شحنگان، مالي ستده بود، و آن بيچاره مظلوم، از كس داد نمييافت. روزي قصه به صدر- جهان رفع كرد؛ بفرمود سرهنگان را تا برفتند و آن مال بتكلف بگرفتند، و به وي رسانيدند ...» «1»
بعضي از وزراي نامدار ايران، بخصوص در عصر سلاجقه و مغول، به علما و روحانيان و طلاب علوم ديني، كمكهاي مالي شايان ميكردند؛ و ما توجه و عنايت خواجه نظام الملك و فرزندانش را به طلاب و روحانيان و مرداني نظير امام غزالي، در اين كتاب يادآور شدهايم.
اكنون نيز نمونهاي از كمك وزير دانشدوست ايراني، رشيد الدين فضل اللّه، را به بعضي از علما ذكر ميكنيم. خواجه طي نامهاي به حاكم بغداد، شيخ عبد اللّه بن بغدادي را به منصب شيخ الاسلامي آن ولايت برميگزيند، و دستور ميدهد كه در بقعه خود به كار تدريس و تعليم شاگردان مشغول شود، و مواجب روزانه و ساير احتياجات شيخ و مريدان او را بدين نحو تعيين ميكند:
شيخ:
نان (8 من) گوشت (8 من) بهاء حويج (صره دينار) صابون (واجب شهر 8 من) جامه زمستاني دو دست، تابستاني دو دست.
مريدان:
نان (30 من) گوشت (30 من) بهاء حويج (30 دينار) جامه (30 ثوبا) صابون واجب شهر (30 من).
همچنين براي حفاظ، نواب، مؤذن، خازن كتب، طباخ، فراش، ميزان معيني نان، گوشت، حويج، صابون و جامه تعيين شده بود؛ و نيز براي ليالي متبركه و عيدين دهمن عسل، دهمن روغن، سيمن نان، پنجاهمن روغن، پنجاه عدد شمع و روغن قناديل (30 من).
خواجه در نامهاي كه به فرزند خود، حاكم بغداد، نوشته دستور ميدهد به پنجاه تن از علماي زمان، برسم انعام، يك پوستين سمور (يا وشق يا سنجاب)، و يك مركوب مع سرجه و نقدا (الفي دينار) تسليم نمايند.
اينك نام چند تن از دانشمندان آن عصر را كه مشمول عنايت خواجه قرار گرفتهاند،
______________________________
(1). معين الفقرا، تاريخ ملازاده، به اهتمام احمد گلچين معاني.
ص: 458
ذكر ميكنيم: قطب الدين مسعود شيرازي، قاضي ناصر الدين شيرازي، صدر الدين تركه، مجد الدين اسماعيل فالي محمد صاعد اصفهاني، صدر جهان بخارايي، و غيره. و در پاياننامه مينويسد: «چون اين ضعيف كه خادم علماء زمان و چاكر افاضل دوران است مراجعت كند، ادارات و مواجب ساليانه علما و قضات و سادات و وظايف مشايخ و محدثان و حفظه قرآن و حكما و اطباء و شعرا و ارباب اقلام ممالك ايران از سرحد آب آمويه تا سرحد آب جون و اقاصي مصر و تخوم روم، چنانكه معهود بوده بر قاعده قديم داده شود، و نوعي كند كه ايشان از سر رفاهيت به افادت و استفادت، مشغول گردند و ما را به دعاي خير ياد كنند؛ انشاء اللّه و السلام.»
با اينكه در عهد مغول، روحانيان بيشازپيش ملعبه زورمندان زمان گرديدند، نبايد از نظر دور داشت كه در اين عهد ظلم و وحشت، باز مرداني چون شيخ نجم الدين كبري و قاضي پوشنجي در كردار و گفتار، مردي و مردانگي نشان داده و از حمايت خلق و همگامي و همقدمي با آنان سرباز نزدهاند.
قدرت روحانيان
چنانكه گفتيم، در ميان طبقات مختلف اجتماعي، طبقه روحانيان بيش از ديگران ميتوانستند اعمال و رفتار سلاطين مستبد را مورد بحث و انتقاد قرار دهند. چنگيز خان كه در قتل و غارت و بيدادگري سرآمد سلاطين جهان است، قاضي پوشنجي را كه از بزرگان خراسان بود، به ملازمت خود برگزيد و از او اخبار انبياء و سلاطين عجم ميپرسيد. روزي به وي گفت: من با كشتن محمد اغزي نامي بزرگ از خود به يادگار گذاشتم، چه او «پادشاه نبود دزد بود، «اگر او پادشاه رسولان و بازرگانان مرا نكشتي ...» قاضي پوشنجي كه مردي بشردوست و شجاع بود، موقع را مغتنم شمرد و گفت: «اگر خان مرا به جان امان دهد، يك كلمه عرض دارم. فرمود كه ترا امان دادم. گفت: نام جايي باقي بماند كه خلق باشند، چون بندگان خان جمله خلق را بكشند، اين نام چگونه باقي بماند، و اين حكايت كه گويد؟» «1»
يك روحاني شجاع و رزمجو
مبارزه شيخ نجم الدين كبري با مغولان، پس از آنكه لشكر مغولان به حدود خوارزم رسيد، مغولان به شيخ پيشنهاد كردند براي حفظ جان خويش، از خوارزم بيرون رود، ولي شيخ شجاعانه پاسخ داد كه مرا در اين شهر خويشان و متعلقان و مريدانند، پيش خدا و خلق معذور نباشم كه ايشان را گذاشته بيرون آيم. مغولان بار ديگر اصرار كردند كه شيخ با هزار كس از آشنايان و بستگان از شهر خوارزم بيرون رود، ولي شيخ به حكم وطنپرستي و نوعدوستي اين عمل را ناجوانمردانه شمرد و گفت:
چگونه روا بود كه با طايفهاي كه در اعتقاد اتحادي باشد، در حالت امن و سكون و آرامش از ياران موافق و دوستان صادق ايشان بوده باشم و وقت درد و بلا و نزول قضاء ايشان را در ورطه بلا و عنا بگذارم و خود خلاص و نجات يابم.؟ «2»
______________________________
(1). منهاج الدين عثمان جوزجاني، طبقات ناصري، طبع لاهور. ص 662 به بعد.
(2). روضة الصفا، پيشين، ج 5، ص 106.
ص: 459
سرانجام مغولان به خوارزم حملهور شدند. شيخ به معيت مريدان، به مقابله آنان برخاست:
خرقه خود را دربر افكند و ميان محكم ببست، و بغل پر سنگ ساخته نيزهاي به دست گرفت و روي به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ ميزد، تا سنگهايي كه در بغل داشت تمام شد و لشكر چنگيز خان آن جناب را تيرباران كرده، يك تير بر سينه مباركش آمد و چون آن را بيرون كشيدند مرغ روح مطهرش به رياض بهشت مأوي گزيد.» «1»
شيخ نجم الدين كبري مرد، و انسان واقعي بود، او منصوروار به استقبال مرگ رفت و به جهانيان درس اخلاق و نوعدوستي داد. نامش جاويد باد.
گفتگوي سلطان محمود غازان با روحانيان
در قوريلتاي بزرگ، غازان، خطاب به روحانياني كه غرق فساد و دورويي بودند، چنين گفت: «شما كه لباس دانش و عبادت را شعار خود ساخته ... دعوي امانت و ديانت ميكنيد، بايد كه نيكو بينديشيد، اگر از عهده لوازم اين دعوي كماينبغي بيرون ميتوانيد آمد، بغايت مستحسن است ... والا نتيجه افعال شما، خجالت و انفعال خواهد بود، و پيش خدا و خلق معاتب و ملوم خواهيد گشت. و به تحقيق بدانيد كه ايزد تعالي از آن جهت مرا بر مسند سلطنت نشانيده ... كه ابواب عدل و انصاف بر روي رعايا، كه ودايع خالق البرايااند، برگشايم، و بر من واجب است كه حق گويم و طريق حق پويم، مجرمان را به جزاء اعمال ايشان رسانم، و مخلصان را به مزيد انعام و احسان شاد گردانم ... من كه به مرتبه ظل الهي رسيدهام، نخست از چگونگي احوال شما تفتيش مينمايم. و گمان مبريد كه به لباس و صور شما نظر فرمايم، بلكه پيوسته كردار و گفتار شما را منظور دارم ... پس انسب آن است كه ... اصلا تجاوز جايز نداريد، و مردم را به راه راست دلالت نموده و احتراز از فريب و تزوير واجب شماريد ... گرد حيله و تأويل نگرديد و نيت خود را نكو گردانيد ... با يكديگر در مقام تعصب مباشيد، و در زمين دل معشر بشر، تخم شفقت و مكرمت پاشيد. هرگاه از من امري كه مخالف شرع و عقل باشد صدور يابد، شرف تنبيه ارزاني داريد و در گفتن كلمة الحق از ملامت هيچ ملامتكننده انديشه جايز مشماريد، و بدانيد كه سخن شما وقتي مؤثر افتد كه دعوي شما با معني مطابق باشد. و اگر قضيه برعكس بود، سخن شما در من اثر نكند و آتش غضب من شعله كشيده خرمن جمعيت شما را محترق گرداند. بايد كه اين سخنان كه گفتم به سمع قبول راه دهيد، و قواعد محبت مرا در خواطر مستحكم گردانيد، كه اگر پرواي اين اقوال ننماييد و مرا دشمن داريد ... عداوت شما در آيينه دل من عكس اندازد ... و پيكر فتنه و فساد در امور عباد و بلاد چهره گشايد ...» «2»
عقيده صاحبنظران درباره روحانيان:
يك فقيهي ژندهها برچيده بوددر عمامه خويش درپيچيده بود
تا شود زفت و نمايد آن عظيمچون درآيد سوي محفل در حطيم
... در ره تاريك مردي جامه كنمنتظر ايستاده بود از بهر فن
______________________________
(1). حبيب السير، ج 3، ص 37.
(2). همان، ص 60- 159 (به اختصار).
ص: 460 درربود از سرش آن دستار راپس روان شد تا بسازد كار را
پس فقيهي بانگ برزد كي پسرباز كن دستار را آنگه ببر
چونكه بازش كرد آنگه ميگريختصد هزارش ژنده اندر ره بريخت
زان عمامه زفتِ نابايست اوماند يك گز كهنه اندر دست او - مولوي
هر دست و هر زبان كه در او نيست نفع خلقغير از زبان سوسن و دست چنار نيست - مولوي
راستي كردند و فرمودند مردان خداياي فقيه اول نصيحت گوي نفس خويش را - سعدي
گناه كردن پنهان به از عبادت فاشاگر خدايپرستي هواپرست مباش - سعدي
سرهنگ لطيفخوي دلداربهتر ز فقيه مردمآزار - سعدي
در فيه مافيه، چنين ميخوانيم: «شر عالمان آنكس باشد كه او مدد از امرا گيرد و صلاح و سداد او بواسطه امرا باشد و از ترس ايشان ... كه مرا امرا صلت دهند و حرمت دارند و منصب دهند ...» اوحدي نيز ز دكانهايي كه سودپرستان به نام دين باز كردهاند، تأسف ميخورد.
در زمان صحابه و يارانوان بزرگان و وان نكوكاران
نام شيخ و سماع و خرقه نبوددين هفتاد و چند فرقه نبود
... روي مردان به راه بايد راهچيست اين جامه كبود و سياه چنانكه گفتيم پس از حمله مغول، روحانيت بيشازپيش، وسيله اجراي اغراض زورمندان عصر و امراي مغول و ايادي آنها گرديد. مغولها كه خود از علم و دانش بهرهاي نداشتند، ملاك فضل را ريش بلند و عمامه بزرگ ميدانستند؛ به همين مناسبت عدهاي شياد از جهل اين جماعت استفاده، و با ظاهري فريبنده، حمايت آنان را به خود جلب ميكردند. اوحدي مراغهاي پرده از روي اعمال و رفتار روحانيون ريائي و بيمايه آن عصر برداشته است و نفاق، دورويي، عوامفريبي و بيايماني آنان را در اشعار زير تشريح ميكند:
تركمان شيخ شد به ده گز بُردصدورق خواند و جاهل است آن كُرد
چيست شيخي بغير ازين گرميقد و ريشي دراز و بيشرمي
نسبتش با علي درست نشدهركه چون او به علم چست نشد
آه ازين واعظان منبركوبشرمشان نيست خود ز منبر و چوب
روي وعظي كه در پريشانيستعين شوخي و محض نادانيست
بر سر منبر و مقام رسولنتوان رفتن از طريق فضول
آنچه بر عالمان وبال آيدحب دنيا و جمع مال آيد
واعظي خود كن، آنچه ميگويينكني دردسر، چه ميجويي
ص: 461 چه دهي دين و باغ زر چه كنيدم دستار چارگز چه كني
راستگويي به راستكاري كوشاين سخن را ز راستان بنيوش
سخني كز سر معامله نيستعقل را اندر او مجامله نيست
بيرعونت قدم نخواهي زدبيريا هيچ دم نخواهي زد
آن نماز دراز كردن تووز حرام احتراز كردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سيرپيش بيگانه شب نخفتن دير
بر سر راه پادشاه و اميرمينهي دام و دانه از تزوير
نه بدانش دل تو گردد نرمنه سرت را ز خلق و خالق شرم
چيست اين ترهات بيهودهنقرهاي بر سرِ مس اندوده
پير سالوس را بپرسيدمگفت من بارها خدا ديدم
آتشم درفتاد از آن نادانگفتم اي دل، تو نيكتر وادان
اينكه پيغمبر است ياري ديدوآنكه موسيست نور و ناري ديد
شيخكي روز و شب چو خر به چرااز دو مرسل زيادتست چرا
اعتماد تو بر چماق اميربيش بينم كه بر خداي كبير
چيست اين زرق و شيد و حيله و مكرتا دو نان بركني ز خالد و بكر
همه روي زمين نفاق گرفتمردمي ترك اتفاق گرفت
از حقيقت به دست كوري چندمصحفي ماند و كهنه گوري چند
در جهان نيست صاحب درديبيريا دم نميزند مردي
اهل زرق و نفاق همپشتندصادقان را به خون دل، كشتند
اهل مكر و حيل بكوشيدندبه ريا، روي دين بپوشيدند
كم بري زر، ز زرق نپذيردپر بري زود در بغل گيرد
گرچه گويد كه هيچ نستانمندهد باز اگر دهي، دانم
از برون خرقههاي صابونيوز درون صدهزار مابوني
چون بيابند نو ارادت راكار بندند عرف و عادت را
جامه زرق بر نورد كنندبر دلش حب مال سرد كنند
شبِ كس را كجا كند چون روزپير محرابكوب منبرسوز
اين جماعت بهشت ميخواهندخانه زرينهخشت ميخواهند
حور و غلمان و جوي شير و شرابميوههاي شگرف و مرغ و كباب
چون نداني كه اين بهشت كجاستمردمان را چه خواني از چپ و راست
فقر اگر خوردن است و گاييدنهرزه چند بر درآييدن
همه را بهتر از تو است اين حالبر سر جاه و حسن و شوكت و مال
ميوه تا كي خوري ز باغ كسانچه فروغت دهد چراغ كسان
ص: 462 نام مردم فروختن تا چندچوب همسايه سوختن تا چند - جامجم
فجايع خطيبي به نام قاضي محمد در اواخر دولت الجايتو
بطوري كه از كتاب مطلع السعدين عبد الرزاق سمرقندي برميآيد، در اواخر دولت الجايتو، در ولايت همدان، خطيبي بود به نام قاضي- محمد، اين مرد خواست از جمعي انتقام بگيرد «كهنه قبالهاي پيدا كرد، يا ساخت، «و اللّه اعلم» به نام نازخاتون، كه زني بوده است دختر امير كردستان، و به خدمت امير چوپان برد ... و گفت پدرت اين نازخاتون را به غارت برد و به حكم يرليغ، املاك و اسباب او از تو و پدر توست، و در ولايات بسيار است، و به ميراث به شما ميرسد. و يك دوكس با خود متفق ساخته چند حجت كهنه مجهول عرض كردند. اين سخن چنان در خاطر امير چوپان نشست كه قابل تغيير نبود. امير چوپان حكم يرليغ گرفته، نوكران به ولايات جهت استخلاص اسباب نازخاتوني فرستاد، و آن ملاعين پيش ايستاده اسباب مسلمانان را در آن بلاد مطعون كردند، و چند موضع در قزوين و خرقان همدان تصرف نمودند، و بسياري باز فروختند. و چون رعايا بر اين خرخشه (دعواي بيجا) واقف شدند، هركس را از مالك نفرتي بود، ميگفت: اين ده من «نازخاتوني» است. تا فرياد از خلق برآمد، و با سعي ايسن قتلغ و خواجه رشيد، امير چوپان طوعا او كرها به چند موضع كه گرفته بود قناعت كرد. و چون سلطان الجايتو نماند، و سلطنت به سلطان ابو سعيد رسيد، همان دو شخص كه با قاضي محمد خطيب آمده بودند، پيش نايب امير چوپان رفتند تا اين سخن را با ياد امير داد، و قريب 200 قباله، كه اكثر اسباب آن دو سه ولايت در آن قبالات بود، در خريطههاي كهنه آوردند، كه موضعي عمارت ميكرديم، اينها را يافتيم و چنان تقرير كردند كه امير چوپان را مقرر شد كه املاك نازخاتوني، او را از شير مادر حلالتر است و هركس گرفته، غصب كرد.
و قضيه به جايي رسيد كه ملّاك به املاك خود كه از پنج، شش پشت بديشان رسيده بود نميتوانستند نگريست، و بعضي را نيز كه تصرف نكرده بودند برزيگران بر سبيل صدقه چيزي به مالك ميدادند، و اگرنه ميگفتند نازخاتوني است. بتخصيص، در ولايت قزوين، و فتنه چنان شد كه ملكي و اسبابي كه به دوهزار و سههزار نميفروختند، اگر به دو دينار و سه دينار كسي ميخريد، ميدادند، و اكثر ملّاك از آن بلاد جدا شدند. چنانكه در زمان غز، در خوزستان بلكه از آن زيادت، و نوكران امير چوپان تومانها مال از آن ولايت گرفتند.
چون قضيه بدين مرتبه رسيد، خواجه عليشاه صورت حال با امير چوپان گفت و مبالغه كرد. امير نميشنيد تا عاقبت ولايتي در روم از پادشاه ستده عوض آن املاك به امير دادند، و خواجه عليشاه بيستهزار تومان نقد از خاصه خود به نواب امير چوپان صرف كرد تا به لطايف تدبير، مسلمانان را از آن واقعه هايله رهانيد، و از امير چوپان احكام مؤكد به لعنت نامهها گرفت، و آن خرخشه بكلي برانداخت.» «1»
عبيد زاكاني، منتقد نامدار و كمنظير ما، كه در آن دوران ظلم و فساد ميزيسته است
______________________________
(1). مطلع السعدين به اهتمام دكتر عبد الحسين نوايي، ص 56.
ص: 463
در رساله «صدپند» خطاب به مردم آن روزگار ميگويد: «سخن شيخان باور نكنيد تا گمراه مشويد و به دوزخ مرويد. از همسايگي زاهدان دوري جوييد تا به كام دل توانيد زيست.
حاكمي عادل و قاضيي كه رشوت نستاند و زاهدي كه سخن به ريا نگويد، و حاجبي كه با ديانت باشد و كون درست صاحب دولت، در اين روزگار مطلبيد ... و در «رساله تعريفات» در توصيف «شيخ» و كلمات و اتباع او چنين ميگويد:
الشيخ: ابليس
التلبيس: كلماتي كه در باب دنيا گويد.
الوسوسه: آنچه در باب آخرت گويد
المهملات: كلماتي كه در معرفت راند
الشياطين: اتباع او
شادروان اقبال آشتياني، در مقدمهاي كه بر كليات عبيد زاكاني نوشته است، با ايجاز و استادي مينويسد كه عبيد زاكاني و همفكران او براي آنكه بتوانند مكنونات دروني خود را بيان كنند.
رندي و قلاشي را پيشه كرده و به اين وسيله، به همهكس و همهچيز ميخنديدند و به زبان طنز و هزل، خرابي زمان و فساد مردم را انتقاد مينمودهاند. از اين طايفه بودهاند: علامه بينظير قطب الدين شيرازي، و مولانا قاضي عضد الدين ايجي صاحب كتاب موافقت، و شاعر معروف مجد الدين همگر، و شرف الدين دامغاني، و شرف الدين- درگزيني. اين جمع رندان كه عبيد نيز پيرو سيره و تدوينكننده مآثر ايشان است، آنجا كه ديگران جرأت و جسارت آن را نداشتهاند كه بجد، مقتدرين زمان و اوضاع و احوال اخلاقي و اجتماعي عصر را انتقاد كنند، با يك لطيفه و مطايبه، به زيركي و خوشي، به بيان عيب يا جنبه مضحك آنها پرداخته و انصافا در اين هنرنمايي داد بلاغت و استادي دادهاند. عبيد در «رساله تعريفات» خود با لحني طيبتآميز كه امارات جد از آن لايح است، ماه رمضان را «هادم اللذات» و شب عيد آنرا «ليلة القدر» و امام را «نمازفروش» و وعظ را به معني «آنچه بگويند و نكنند» تعريف كرده است. «از مولانا عضد الدين پرسيدند كه در زمان خلفا، مردم دعوي خدايي و پيغمبري ميكردند و اكنون نميكنند، گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است كه نه از خدايشان ياد ميآيد نه از پيغمبر.»
«روزي سلطان ابو سعيد در حال مستي، علامه بزرگواري مانند قاضي عضد الدين را در محفل جمع، به رقص واداشت، بيچاره قاضي امتثال امر كرد. شخصي او را گفت مولانا تو رقص به اصول نميكني، زحمت مكش، مولانا گفت: من رقص به يرليغ (يعني حسب الامر) ميكنم نه باصول.»
«روزي ديگر همين سلطان، سر بر زانوي مولانا گذاشته بود، و به شوخي او را گفت:
مولانا تو ديوثان را چه باشي؟ گفت: متكا.» و حكايات عديده ديگر كه همه در عين ملاحت و لطف، نماينده حس استهزايي است كه رندان آن زمان در مشاهده
ص: 464
وضع ناگوار روزگار از خود ظاهر ساختهاند.
مطايبات عبيد زاكاني همه نماينده اين حس، و تدوين آنها از جانب آن منشي زبردست لطيف طبع بيشتر براي رساندن احوال خراب آن ايام، و خوشوقت كردن اندوه ديدگان بود، و گويي عبيد در اين عمل براي خود و امثال خود تشفي خاطر و تسلي دلي ميجسته است.
حمله معاصر ارجمند او، حافظ به زهد و ريا و سالوس و طامات و شطحيات، و خاك ريختن او بر سر اسباب دنيوي، و خللپذير شمردن هر بنا به جز بناي محبت، و فروختن دلق خود به مي، و در گرو دادن دفتر خود به صهبا و شستن اوراق درس به آب عشق، همه از همين قبيل انتقادات است؛ اما به زباني ديگر ... «1»
داستان شيرين «موش و گربه» عبيد، كه حاكي از رياكاري و زاهد و عابد شدن گربه بيرحم و سفاكي است، در واقع اشاره به وضع اجتماعي عصر عبيد است، به عقيده استاد فقيد عباس اقبال:
خم شكستن و تعصب ورزيدن و دست بيعت دادن به بازماندگان خاندان خلافت عباسي در مصر و ساير رياكاريهاي پادشاهي مانند امير مبارز الدين محمد مظفري با وجود سفاكي و ظلم و جور و حيله و تزوير، بعيد نيست كه ذهن لطيف عبيد را متأثر ساخته و زبان او را با نظم داستان «گربه و موش» به انتقاد و تخطئه آن روش زيانآميز، واداشته باشد: چه درك توفير بين دو رسم متضاد، يكي خونريزي بيباكانه و ظلم و ريا و ضبط مال و منال مردم، ديگري جهاد در راه خدا و اختيار لقب «شاه غازي» براي صاحبان ذهن صافي و ارباب ذوق سليم، بسيار مشكل و محال است كه ايشان را به اعتراض و انتقاد وا ندارد. «2»
گربه آن موش را بكشت و بخوردسوي مسجد بشد خرامانا
گربه ميكرد توبه در مسجدبا كريم و نديم سبحانا
در مكر و فريب باز نمودتا بحدي كه گشت گريانا عبيد در جاي ديگر، در وصف شيخان بيمايه، مينويسد:
شيخ شرف الدين درگزيني از مولانا عضد الدين پرسيد كه خدايتعالي شيخان را در قرآن كجا ياد كرده است؟ گفت: پهلوي علما آنجا كه ميفرمايد: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ.» «3»
به قول استاد زرينكوب، در عصر حافظ:
«... صوفي هم مثل حكيم است، سرگشته و آكنده از دعوي و غرور «لقمه شبهه» را با ذوق و رغبت يك «حيوان خوشعلف» ميبلعد، اما يك بند، از زهد و طامات حرف ميزند و از معرفت و وصال حق. حتي فقيه ظاهرپرست، كه مال اوقاف را مثل مال يتيمان با اشتهاي تمام ميخورد، اگر يكلحظه عقل مصلحتبين را جواب
______________________________
(1). كليات عبيد زاكاني، پيشين، مقدمه، ص 38 تا 40.
(2). همان، ص 35.
(3). همان، ص 274.
ص: 465
كند، تصديق خواهد كرد. «كه مي حرام ولي به زمال اوقاف است.» تمام اين داعيهداران تمام اين عقلهاي حقير و راي نفع و مصلحت خويش چيزي نميبينند.» «1» حافظ در موارد عديده، در غزليات شيرين و پرمغز خود، رياكاران و دين به دنيافروشان را مورد حمله قرار داده است.
مي خور كه شيخ واعظ و مفتي و محتسبچون نيك بنگري همه تزوير ميكنند
بادهنوشي كه در او روي و ريايي نبودبهتر از زهدفروشي كه در او روي و رياست
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزهسرشتكه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باشهر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت
همهكس طالب يارند چه هشيار و چه مستهمهجا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت حافظ در اين بيت، جهانبيني و روشن ضميري خود را آشكار كرده است:
چو طفلان تا به كي زاهد فريبيبه حوض انگبين و جوي شيرم
ز ميوههاي بهشتي چه ذوق برگيردكسيكه سيب زنخدان شاهدي نگزيد
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشودز زهد همچو تويي يا ز فسق همچو مني
حافظ و روحانيان
به نظر يكي از دانشمندان، آزادانديش حافظ در چارچوب افكار و ترديد در معاد و عقاب محدود نميماند، بلكه وي اصولا همه مقولات مذهبي را مورد طنزي گزنده قرار ميدهد، و سراپاي غزلياتش از طعن شيخان و زاهدان و ابراز نفرت از رياكاران انباشته است:
واعظ، مكن نصيحت شوريدگان كه مابا خاك كوي دوست، به فردوس ننگريم
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش وليدام تزوير مكن چون دگران قرآن را
ترسم كه صرفهاي نبرد روز دادخواستنان حلال شيخ ز آب حرام ما
فقيه مدرسه دي مست بود فتوي دادكه مي حرام وليِ به ز مال اوقاف است
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گُزيدمن اگر مِهر نگاري بگزينم چه شود
احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشانكردم سؤال صبحدم از پير ميفروش
______________________________
(1). از كوچه رندان، پيشين، ص 141.
ص: 466 گفتا نگفتني است سخن، گرچه محرميدركش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگويمن نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم
واعظ ما بوي حق نشنيد بشنو اين سخندر حضورش نيز ميگويم نه غيبت ميكنم
ز كوي ميكده دوشش به دوش ميبردندامام شهر، كه سجاده ميكشيد به دوش
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجاتمكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش قرنها پيش از حافظ، حكيم عمر خيام نيشابوري، از دورويي و رياكاري و عوامفريبي جمعي از طبقه روحانيان ناليده و در مقدمه كتاب جبر و مقابله خود ماهيت متظاهران علمفروش را آشكار كرده است:
«اگر مشاهده كنند كه كسي متوجه طلب حق است، و شيوه او راستي است و در ترك باطل و دروغ و خودنمايي و مكر و حيله جهد و سعي دارد، او را استهزاء و تحقير ميكنند.» «1»
مي خوردن و گرد نيكوان گرديدنبه زانكه به زرق زاهدي ورزيدن
گر عاشق و مست، دوزخي خواهد بودپس روي بهشت كس نخواهد ديدن
گويند بهشت و حورعين خواهد بودآنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق پرستيم چه باكچون عاقبت كار همين خواهد بود
از جمله رفتگان اين راه درازباز آمدهاي كو، كه به ما گويد راز
هان بر سر اين دوراهه راز و نيازتا هيچ نماني كه نميآيي باز حافظ شيرين سخن، بيش از ديگران با روحانيان ريايي مبارزه كرده و پرده از روي دعاوي بياساس آنها برداشته است «... اثر سوء عجب و غرور در دو طبقه محسوستر و زيانبخشتر است: امرا و روحانيان ... اثر عجب و غرور در طبقه روحانيان، طبقهاي كه مأمور تهذيب خلق و هدايت روح عامهاند، زشتتر، مكروهتر و زيانبخشتر است، زيرا عجب در اين طبقه موجب تيره شدن عقل و تصلب در عقيده و ظهور تعصب و بالنتيجه پايمال شدن آزادي فكر ميشود كه مسلمترين و گرانبهاترين و طبيعيترين دارايي انسانيت است. عجب و غرور در اين طبقه دليل بر آن است كه شريعت يا طريقت را وسيله كسب رزق و نفوذ قرار دادهاند. بنابراين، بجاي ارشاد عوام، جز اضلال آنان كاري نميكنند ... غرض از شرايع آسماني و تمام واجبات و منهيات، اجتناب از رذائل و پليديهايي است كه جامعه انساني را تاريك و احيانا، بشر عاقل و متمدن را از هر حيواني پستتر ميكند. اگر انسان قائل به وجود خالقي حكيم و توانا باشد، دروغ نميگويد، مال مردم را نميخورد، به حقوق ديگران دستدرازي نميكند. به عقيده حافظ «كار بد مصلحت آن است كه مطلق نكنيم.» اما آنچه ميان جامعه او رواج دارد، خلاف اين است.
______________________________
(1). جبر و مقابله خيام، حواشي و ملحقات از محمود مصاحب.
ص: 467 ريا حلال شمارند و جام باده حرامزهي طريقت و ملت زهي شريعت و كيش ريا يعني دروغ، يعني گمراه كردن مردم، يعني فريب ديگران. آيا خود اين معني يكنوع كفر نيست.
تو خرقه را ز براي ريا هميپوشيكه تا به زرق بري بندگان حق از راه قرآن براي اين نيست كه آن را بخوانند، بلكه براي آن است كه به تعاليم آن مخصوصا آنچه راجع به تكاليف مردم است در برابر يكديگر، عمل كنند، و بديهي است آنچه عقلا قبيح و مخالف تعاليم خداوند است زيان رسانيدن به ديگري است؛ اصل اين است، اگر اين اصل متروك شود، از نماز و روزه چه حاصل؟
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش وليدام تزوير مكن چون دگران قرآن را
خدا زين خرقه بيزار است صدباركه صد بت باشدش در آستيني
آتش زرق و ريا خرمن دين خواهد سوختحافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو حافظ خشك نيست، مشرب وسيع دارد، ديانت در نظر او جز اخلاق كريمه و ملكات فاضله مفهوم ديگري ندارد. وسعت نظر، سعه صدر، و روشني فكر تبار ايراني در وي به حد وافر ديده ميشود. حافظ صوفي است، ولي «صوفي صومعه عالم قدس» نه به طريقه خواجه عبد اللّه انصاري، كه محصور بودن در تنگناي افكار مذهبي، چشم عقل او را تيره و بقدري از جاده انصاف و مدارا دورش كرده بود كه انحراف از مذهب حنبلي را موجب فسق، و هرگونه خروج از دايره تنگ عقايد ساخته و پرداخته خود را، نوعي كفر ميدانسته است؛ و نه هم بطرز صوفيان خشك و جامد قرن دوم و سوم كه نميدانم ذات باريتعالي را چه موجود عبوس، خشمگين، بياغماض، پرتقاضا، مستبد و عاري از آن سيماي جذاب رأفت و شفقتي كه مسيح براي خداوند تصوير كرده است، ميپنداشتند.
اين طايفه، انواع زجر و مشقت را به خود روا ميداشتند و براي جلب رضاي خداوند، زهد و ورع را به صورت رياضت نفرتانگيزي درآورده بودند ... مردم عقايد درست شده و در قالب ريخته دارند؛ اگر بحث ميكنند براي پژوهش حقيقت يا سنجيدن فكر و عقيده خود با معيار ادراك سايرين نيست، تأييد فكر و عقيده خود را از ديگران ميخواهند، به افكار و معتقدات خود مينازند و ميخواهند آن را وجه تمايز خويش قرار دهند «كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ.»* ديگران بنوبه خود، مخزني انباشته از معتقدات پرداخته دارند ... انسانها هر قدر نادانتر باشند، مقطوعات آنها صريحتر و شك در روح آنها كمتر است ... هر جامعه انساني انبار بيكراني از معتقدات ساخته و پرداخته دارد. اين معتقدات همه درستشده و تحت فرمولهايي شبيه اصول رياضي درآمده است. يعني غيرقابل بحث و ترديد است. اكثريت قريب به اتفاق انسانها، سر تسليم به اين معتقدات فرود آورده آنها را مانند بديهيات ميدانند، و ديگر به خويشتن زحمت كاوش و تفكر نميدهند. حافظ، مانند ابو العلاي معري و خيام، پايبند اين معتقدات نيست. عقل را يگانه قاضي و هادي خود ميداند و آنقدر از اسارت تلقينات اجدادي
ص: 468
رها و آزاد است كه احتمال وجود خطايي را در قلم صنع ميدهد. به عبارت ديگر، دستگاه آفرينش را كوركورانه، كامل و عاري از نقص فرض نميكند ... عموميت عقيدهاي هيچگاه دليل صحت آن نيست ... آنچه در بشر ارزش دارد ... بكار انداختن قوه تعقل و ادراك ميباشد ...
آزادي فكر حافظ، در سراسر ديوانش به چشم ميخورد؛ آزادفكريي كه ابدا با محيط محدود عصر او سازش نداشته است، و اين، قوت روح و بلندنظري او را بيشتر نشان ميدهد.
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشودبه زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني ... طبع منيع و عزيز او بينيازي روح بزرگ او با ريا و سالوس دكانداران شريعت و طريقت، و با استبداد امراي خودسر و متملقپسند، ناسازگار بود، ازاينرو در فقر و محروميت، زير غبار مسكنت و فراموشي و قدرنشناسي جان سپرد ...» «1»
خرقهپوشان همگي مست گذشتند و گذشتقصه ماست كه بر هر سر بازار بماند
صوفيان جمله حريفند و نظرباز، وليزين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نيازتا ترا خود ز ميان با كه عنايت باشد
بهريك جرعه، كه آزار كسش در پي نيستزحمتي ميكشم از مردم نادان كه مپرس
درِ ميخانه ببستند خدايا مپسندكه در خانه تزوير و ريا بگشايند
اگر از بهر دل زاهد مسكين بستنددل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند
تكفير حافظ
«شاه شجاع آزاديخواه! از اين كه حافظ مثل او فريب خدعه عماد فقيه را نخورده و به گربه نمازگزار او احترام نكرده است، گير و داري راه مياندازد و بيت زيباي او را
گر مسلماني از اين است كه حافظ داردواي اگر از پس امروز بود فردايي مستمسك قرار داده، سلسله جنبان فتنهاي ميشود كه حافظ در اصل معاد، شك كرده، زيرا گفته است: «واي اگر از پس امروز بود فردايي.» اين تعبير كه اصطلاح رايجي است، حتي در مستقبل، محقق الوقوع نيز به كار ميرود و غالبا مفهوم صريح آن اين است كه «فردايي هست و بنابراين واي بر احوال ...» اين تعبير، باعث ميشود كه شاه شجاع، «واعظان شحنهشناس»- را بر ضد او برانگيزد، و معروف است كه حافظ براي تبرئه خود مجبور ميشود بيت زيباي- ديگري قبل از آن بياورد تا اين كفر دروغي از زبان ترسايي صادرشده باشد نه از دهان وي:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفتبر در ميكدهاي با دف و ني ترسايي ميگويند بر اثر همين جنجال و انتظار وقايعي نظير آن، كسان حافظ دست و پاي خود را جمع و اشعار وي را مخفي و پراكنده يا قسمتي از آن را معدوم كردند.
______________________________
(1). علي دشتي، نقشي از حافظ، ص 156 به بعد (به اختصار).
ص: 469 همايگو مفكن سايه شرف هرگزبر آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد ... آخوندهاي عصر حافظ، مثل آخوندهاي تمام ملل، در دوره انحطاط، ميخواهند از آب گلآلود ماهي بگيرند. ديانت در نظر آنها دكان است، دكان كسب وجهه و نفوذ ...
اينها را ديگر نميتوان روحاني و ناشر مبادي فاضله دين دانست، بلكه پيش قراولان سپاه جور و ستمند ... و بسي گناهكارتر از امراي فاسق و ظالم به شمار ميروند.
در تمام اين صحنهسازيها، حقيقت ديانت متروك، و بازار ريا و دروغ رايج ميشود؛ آزادگي، درستي، ايمان و حريتضمير پايمال ميگردد. هيچيك از دو دسته (نه روحانيان و نه طبقه حاكمه) از اين بابت نگراني و تأسفي ندارد، زيرا هريك از اين خوان يغما نصيب خود را ميگيرد و به مال و رياست ميرسد؛ فضل و هنر، علم و اخلاق، سربلندي و استغناء همه از بين ميرود- اينها روح آزاد و حقيقتپرست حافظ را رنج ميدهند.
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوختكه پير باده فروشش به جرعهاي نخريد راستي، كمالات عقلي و نفسي در اين عصر تاريك چه ارزش دارد؟ كسي خريدار آن نيست، همه خريدار بندهاند، همه دنبال شركاء جرم ميروند.
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر استچون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم نهتنها از واعظان و زاهداني كه «جلوه در محراب و منبر ميكنند» و «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند» رنج ميبرد، از جرگه صوفيان «صوفياني كه نقد آنها صافي و بيغش نيست» گريزان است و «بسا خرقهها را مستوجب آتش» ميداند.
ز خانقاه به ميخانه ميرود حافظمگر ز مستي زهد و ريا به هوش آمد
بيا كه خرقه من گرچه رهن ميكدههاستز مال وقف نبيني به نام من درمي ... حافظ آنقدر كه از استبداد و ريا رنج ميبرد، از تهيدستي متألم نيست. تهيدستي را با علو همت و با استغناء روح چاره ميكند ... ولي رنجي كه درمانپذير نيست و تا اعماق روح آزادگان را ميگدازد، پايمال شدن آزادي فكر و عقيده است در زير پاي هوسناك زورمندان، خاموش شدن صداي عقل است، در مقابل غوغاي جهل و خرافات. هنگامي كه هنر گناه، آزادگي تقصير، فهم و ادراك مايه بدبختي و آوارگي و طرد از جامعه است، و «صرافان گوهرناشناس خرمهره را با در، برابر ميكنند، مشتي شمشيرزن و غارتگر به دليل اينكه فكر كوتاه و رأي عليل دارند، فكر كوتاه و رأي عليل خود را، معيار صحت عقايد عمومي و اصل ثابتي براي نظام اجتماع قرار ميدهند؛ اين داعيه سفيهانه، آنها را به تعصب و محدود كردن آزادي فردي و انواع رذائل و اعمال خلاف انساني ميكشاند.
راستي هم هيچ ظلمي تاريكتر و هيچ استبدادي از اين مهيبتر نيست كه فردي يا گروه قليلي بخواهند بر ارواح و عقول مردم حكومت كنند.» «1»
______________________________
(1). همان، ص 85- 180 (به اختصار).
ص: 470 بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسندكه مكدر شود آيينه مهر آيينم
هنر نميخرد ايام و غير از اينم نيستكجا روم به تجارت بدين كساد متاع به طوريكه مدارك تاريخي نشان ميدهد، كار ريا و عوامفريبي، در حدود قرن هفتم هجري، در شيراز و فارس به حد كمال ميرسد. مجيد الدين، فقيه شيراز كسي كه «روزانه پنجاه دينار نقره مستمري» از سلطان ميگرفت، براي عوامفريبي و مالاندوزي «گاهي دارايي خود حتي جامهاي را كه بر تن داشت يكباره به ديگران ميبخشيد و خود مرقعي ميپوشيد.
بزرگان شهر كه به ملاقاتش ميآمدند، و او را در اين خرقه پاره مييافتند، لباس به او ميدادند.» «1» «همچنين، قاضي عضد الدين ايجي، يعني كسي كه «عشر حاصلات املاك و ماليات سالانهاش بالغ بر سيهزار دينار است.» «2» از سلطان جابر عصر خود، امير مبارز الدين محمد، پيشكشهاي پنجاههزار ديناري ميپذيرد و بجاي اجراي حق و عدالت به دستور و دلخواه فرمانروايان وقت، حكم ميدهد. او در سايه چاكرمنشي در رأس فقيهان و دادرسان شهر قرار ميگيرد. حافظ شيرازي با مشاهده اين احوال، ميگويد:
احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشانكردم سؤال صبحدم از پير ميفروش
گفتا نگفتنيست سخن، گرچه محرميدركش زبان و پرده نگهدار و مي بنوش به نظر ابن خلدون، مقامات روحاني نظير پيشنمازي، فتوي، قضا (داوري)، و محتسبي و نظاير اينها تمام شاخههايي از شجره امامت يا خلافت است، به نظر او پيشنمازي «... بالاترين مقامات دستگاه خلافت است و برتر از همه مراتب و بالاتر از مقام پادشاهي است. گواه بر اين، استدلال صحابه درباره ابو بكر است كه چون در امر نماز جانشين پيامبر شد، در سياست هم او را به خلافت برگزيدند و گفتند پيامبر (ص) راضي شد كه او رهبر دين ما باشد، آيا ما راضي نشويم كه رهنماي امور دنيوي ما باشد؟ ...» «3» ابن خلدون در سطور بعد، به اهميت فتوي دادن اشاره ميكند و مينويسد، اين كار خطير را بايد خليفه صالح پس از تحقيق و تفرس كافي به يكي از عالمان دين و مدرسان بسپارد كه از هرجهت شايسته باشد ...
امر فتوي از مصالح ديني مسلمانان است و واجب است خليفه آن را مراعات كند تا مبادا نااهلي آن را پيشه سازد و موجب گمراهي مردم شود.
و وظيفه مدرسان اين است كه به كار آموختن و نشر دانش همت گمارند، و در مساجد براي انجام دادن اين وظيفه بنشينند و آماده كار تدريس شوند. در اين صورت، اگر مدرسان، در مساجد بزرگ و جامعي كه توليت آنها با خليفه است و پيشنمازان آنها را، وي تعيين ميكند، به تدريس مشغول شوند، ناچار بايد در اين باره، از مقام خلافت كسب اجازه كنند؛ ولي اگر در مساجد عمومي به تدريس
______________________________
(1). همان، ص 85- 180 (به اختصار).
(2). سفرنامه ابن بطوطه، پيشين، ج 1، ص 209؛ ر. ك: تاريخ مغول، پيشين، ص 352.
(3). مقدمه ابن خلدون، پيشين، ج 1، ص 432 (به اختصار).
ص: 471
پردازند، گرفتن اجازه ضرورت ندارد. اما گذشته از همه اينها، سزاست، هريك از مفتيان و مدرسان، داراي رادعي وجداني و سرشتي پاك باشند، چنانكه آن رادع، ايشان را از انجام دادن كردارهايي كه شايسته مقام آنان نيست بازدارد، تا مبادا شاگردان و پيروان آنان در ورطه گمراهي بيفتند. «1»
سپس ابن خلدون از اهميت شغل داوري و وظايف داور سخن ميگويد كه در اينباره، ضمن بحث در پيرامون «ديوان قضا» سخن گفتهايم. در كتاب دستور الكاتب محمد بن هندوشاه- نخجواني، در مواضع مختلف، اشارتي به روحانيان، قضات و ديگر مقامات مذهبيشده؛ مخصوصا در صفحه 355 جلد اول اين كتاب، از نقش ارشادي مشايخ سخن رفته و چنين آمده است:
«... هيچ سعادت ملوك، با آن مساوي نگردد كه در شرايف اوقات به مواعظ و نصايح مشايخ طريقت، كه به حقيقت علماي شريعتند، متعظ گردند.» سپس مؤلف تلويحا به فساد عالم روحانيت در عهد خود اشاره ميكند و مينويسد: «... اما در اين روزگار، وجود چنين طايفه چون وجود كبريت احمر كه اكسير است عزيز است ...»
محمد نخجواني سلاطين و امرا و وزرا را به صحبت و استيناس مشايخ و روحانيون خيرخواه و نيكنهاد ترغيب و تشويق ميكند، و آنان را از دوستي شيخنمايان برحذر ميدارد و مينويسد: «... اما اگر و العياذ باللّه جمعي شيخ نمايان، كه دعوي شيخي كنند و از رسوم شيخي جز نام نداشته باشند و از تعلم علوم بواسطه عدم استعداد محترز، و از صحبت علما، بسبب تشبه با جهال و عوام الناس مجتنب ... و متصدي تقرير پنج كلمه دلپذير نتوانند شد ... دندان طمع در مال بندگي حضرت تيز كرده چنان نمايند، كي ما دوستداران جاني و دولتخواهان نهانيايم و ندانند كي عقلا اين تزويرات را ميدانند و اين تمويهات را ازبر ميخوانند ... هرچه در بندگي حضرت از خيرخواهي و صلاحانديشي به عرض رسانند، ملوث به اغراض و مشوب به اطماع باشد ...» «2»
تيمور تنها در امور جنگي چيرهدست و استاد نبود، بلكه در عالم سياست نيز نبوغ و استعداد داشت. اين مرد بدون اينكه كمترين اعتقادي به خدا و پيامبران داشته باشد، چون ميدانست مردم عامي سخت پايبند معتقدات خويشند، وي نيز در هرشهر و دياري خود را دلبسته مذهب مردم آن منطقه نشان ميداد و با پيشوايان مذهبي و دراويش وارد بحث و گفتگو ميشد، و گاه براي عوامفريبي و دلخوشي مردم چنان مينمود كه تحت تأثير اندرزهاي مذهبي قرار گرفته است. ولي چنانكه تاريخ نشان داده، تيمور هيچگاه به تعاليم مذهبي عمل نكرده و به چيزي جز موفقيتهاي نظامي و سياسي نينديشيده است.
گفتگوي ابو بكر تايبادي با امير تيمور
«امير تيمور در حمله اول خود به ايران، چون به تربت جام رسيد، بر آن شد كه از مولانا ابو بكر تايبادي ديدن كند. جمعي از اعيان جام از مولانا تايبادي تقاضا كردند كه دعوت امير تيمور را گردن نهد، ولي او امتناع كرد و گفت: «فقير را با امير هيچ مهمي نيست.» چون امير تيمور اصرار كرد
______________________________
(1). همان، ص 434.
(2). همان، ص 57- 256 (به اختصار).
ص: 472
مشايخ و بزرگان ضمن نامهاي به حكم مصلحت از مولانا خواستار شدند كه راه جام پيش گيرد و از تيمور ملاقات كند، اما ابو بكر تايبادي همچنان امتناع ورزيد و گفت: «من مردي روستايي هستم و تكلفات درباري نميدانم؛ وانگهي در عالم تنبيه و اشارات مرا از اين كار منع كردهاند.» امير متقاعد شد و روي به اقامتگاه تايبادي نهاد، و به عزلتگاه او رفت، و ازو خواست كه او را نصيحتي گويد. او امير تيمور را به عدل و داد نصيحت نمود و گفت: از ظلم و جور بپرهيز و اتباع خود را از اعمالي كه برخلاف ديانت است منع كن. امير تيمور به او گفت: چرا ملك را نصيحت نكردي (يعني امير غياث الدين پير علي را) كه خمر ميخورد و به ملاهي و مناهي اشتغال دارد؟ مولانا جواب داد كه او را گفتيم، نشنيد، حقتعالي تو را به او گماشت. تو اگر نيز نشنوي، ديگري بر تو گمارد. امير تيمور از اين گفتار به رقت آمد و چون از نزد او بيرون شد، گفت، تاكنون با هر عارف و سالكي ملاقات كردم او از من ترسيد، ولي اينبار من از اين مرد عارف منزوي ترسيدم.» «1»
به قول بارتولد: «آنچه بعدها از طرز رفتار و كردار تيمور معلوم شد، اين بود كه اين ملاقاتها هيچگونه تأثيري در روش خشونتآميز وي نكرده بود ... موضوع دين و توجهات فوق العاده تيمور به روحانيان، به عقيده مورخان، يكي از وسايل سياسي روز بود كه او را به مقاصد و هدفهايش نزديكتر ميساخت. همان شخصي كه در سوريه تعصب عجيبي نسبت به عالم تشيع و به طرفداران حضرت امير از خود نشان ميداد، در خراسان سنيگري را رواج ميداد ... براي تيمور وفاداري و صداقت لشكريان، مهمتر و بالاتر از دوستي و محبت دانشمندان و علما بود ...» «2»
رفتار امير تيمور با شاه نعمت اللّه ولي
با اينكه امير تيمور با عرفا و خداوندان تصوف اظهار ارادت مينمود، بعد از مدتي، از توقف شاه نعمت اللّه ولي در سمرقند نگران گرديد؛ زيرا:
از اتراك ماوراء النهر و قبيله مغول، مريد زيادي به آستان سيد جمع شدند. اين خبر را ارباب حسد به امير تيمور معروض داشتند. امير تيمور به توهم آنكه شايد فتنهاي احداث شود، كس نزد سيد فرستاد و او را از توقف در سمرقند عذر خواست. آن جناب غزلي انشاء كرد كه سه شعر آخر آن اين است.
ملك من عالمي است بيپايانآن تو از خطاست تا شيراز
من به سلطان خويش مينازمتو به تاج و سرير خود ميناز
نعمت اللّه، پير رندان استگر مريدي به پير خود پرداز. «3»
______________________________
(1). اسناد و نامههاي تاريخي، (از اوايل دورههاي اسلامي تا اواخر شاه اسماعيل صفوي) پيشين، ص 335 (به اختصار).
(2). بارتولد، ترجمه الغ بيگ و زمان وي، ترجمه حسين احمدي پور، ص 252 به بعد.
(3). تاريخ كرمان، (سالاريه)، پيشين، ص 454.
ص: 473
اعتراض شديد روحانيان به بيدادگريهاي امير تيمور
گفتگوي امير تيمور با سادات
«روز پنجشنبه دوم شوال 795، امير تيمور، سادات را از قلعه ماهانه سر، فراخواند، و خطاب به سيد كمال الدين، پيشواي آنان، چنين گفت:
من به ولايت شما جهت مال و ملك شما نيامدهام، به سبب آن آمدهام كه مذهب شما بد است! حيف باشد كه شما، دم از سيادت زنيد و مذهبي داشته باشيد كه لايق مسلمانان نباشد!
سيد فرمود، اي امير، ما را چه مذهب است كه بد است؟ فرمود كه شما سب صحابه ميكنيد و رافضي مذهبيد. سيد فرمود كه ما خود متابعت جد و آباء خود كردهايم. اگر مخالفان جد خود را، بد گفته باشيم، غالبا عجب نباشد. اما عجب از آن كه شما ميخواهيد كه باوجود اين فسق و فجور، و سفك دماء و هتك استار مسلمانان، و اخذ اموال اهل اسلام، كه در مجلس شما، و نوكران شما، هر لحظه واقع است [منادي حق باشيد] ... امر به معروف و نهي از منكر بر خود و اتباع خود واجب است و بعد از آن بر ساير مردم. كي شما را رسد كه ديگران را بدين خطاب مخاطب سازيد ... حضرت امير فرمود كه من چه كنم، اينها ميگويند كه آنچه شما ميكنيد و اعتقادي كه بدان راسخيد، بد است- علما و دانشمندان را كه حضار مجلس بودند مخاطب ساخت. سيد فرمود كه: هركه نامشروع گويد و كند و فرمايد، بيقاعده گويد. تاريخ اجتماعي ايران ج3 473 گفتگوي امير تيمور با سادات ..... ص : 473
ما چرا به حضرت شما نميرسانند، هر لحظه خون چندين گوينده لا اله الا اللّه را به امر شما ريخته ميگردانند، و اموال را به تاراج ميبرند- اينچنين نيك نيست و اگر گفتهاند، چرا شما قبول نكردهايد، و آنچه در حق ما گفتهاند در محل قبول افتاده. بعد از اين گفتگوها، تيمور متنبه نشد و سخنان حقطلبانه آنان در دل سنگ او مؤثر نيفتاد، بلكه اموال سادات را ضبط و آنان را به كشتي نشانده و در بلاد مختلف ماوراء النهر، تبعيد نمود.» «1»
گفتگوي تيمور با تني چند از علما
تيمور در جريان لشكركشيهاي خود، مكرر با علما و قضات و روحانيان به گفتگو پرداخته، و آراء و نظريات آنها را در زمينههاي مختلف پرسيده است؛ از جمله ضمن لشكركشي به ممالك اسلامي شرق، با جمعي از قضات كه از خونخواري وي بيمناك بودند، به سخن پرداخت؛ و از آن ميان، ابن خلدون كه دانشمندي مالكي مذهب و شيرينسخن و سياستمدار بود، قبل از ديگران شروع به صحبت كرد و با چربزباني و مداهنه و تملق، دل اين شهريار درندهخو را نرم كرد. ابن خلدون آنچه به خاطر داشت بيان كرد. ابن عربشاه ضمن توصيف اين جريان ميگويد: «روزي كه همه در خدمت تيمور نشسته بودند، بناگاه قاضي صدر الدين منادي را كه از پي سلطان گريخته و در دست فرستادگان تيمور اسير شده بود، با عمامه برجآسا و آستينهاي خورجيننما به حضور بياوردند، وي از برابر بزرگان مجلس گذشته بياجازت در مقامي برتر از همه بنشست. بدين گستاخي، آتش خشم تيمور برافروخت ... گماشتگان تيمور، در زمان، وي را چون لاشه سگ بكشيدند و جامه بر تنش بدريدند و مشت و لگد و سيلي از هر طرف بر سر و جانش نثار كردند.
______________________________
(1). تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، پيشين، ص 33- 231 (به اختصار).
ص: 474
تيمور پس از تنظيم كارها و گردآوري اموال غارتي، در مسجد بني اميه نماز جمعه گزارد، در نماز، حنفيان را بر شافعيان مقدم داشت. قاضي القضاة محيي الدين محمود بن عز- حنفي بدو خطبه خواند ... در ميان عبد الجبار بن نعمان خوارزمي معتزلي، و دانشمندان شام، خصوصا قاضي القضات تقي الدين مصلح حنبلي، مناظرات و مناقشات و مباحثات درگرفت؛ و او در همه حال چون ترجمان زبان تيمور با ايشان سخن ميگفت.
از آنجمله، وقايع علي (ع) و معاويه، و آنچه بر ايشان بگذشت، و كارهاي يزيد و حسين شهيد، و اين كه كارهاي يزيد بيشبهه كفر و بيداد بوده است، به ميان آمد ... در اين مقولهها پرسشها و پاسخها رفت، و سخنها گفته شد كه از آن قسمتي مردود، و جزئي خوشآيند افتاد ... در ضمن گفتگوهايي كه بين تيمور و قضات زمان درگرفت، قاضي شمس الدين- نابلسي حنبلي در جواب تيمور گفت: «همانا برتري دانش به نژاد، نزد خالق و مخلوق مسلم، و خردمند دانا در پيشوايي مردم به بزرگزاده والا، مقدم است؛ و اجماع مردم، در تقدم ابو بكر بر علي (ع) بدين گفته گواه است ...» درحاليكه پاسخ تيمور به بانگ بلند ميگفت، تكمههاي جامه خود بگشود، و لباس از تن بدر كرد، و خطاب به نفس خود چنين گفت: «تو چون جامه زندگي بعاريت پوشي، بايدت كه جام اجل نوشي، پس ديروزود آن يكسان و جان به شهادت سپردن افضل عبادتهاست. خوشترين حالات كسي كه بازگشت به سوي خدا مسلم داند، آن دم است كه در برابر پادشاه ستمكاري سخن بحقيقت راند.» تيمور پرسيد كه اين مرد گستاخ چه ميگويد؟ وي گفت: «خدايگانا، دستههاي سپاه تو بدعتها در كار دين و مذهب نهادند ...
من اينك تن به شهادت دادهام.» تيمور گفت كه چه شيوا و گستاخ سخن ميگويد. فرمود تا او را از آن پس به درگاه او بار ندهند. ابن عربشاه در جاي ديگر از كتاب خود، با تفصيل بيشتري از گفتگوهاي ابن خلدون و تيمور سخن ميگويد و مينويسد كه وي براي رهايي از چنگال او، به انواع تدابير دست زد؛ از جمله خطاب به وي گفت: «خدايگانا دست خود را كه كليد فتح جهان است به من ده تا ببوسيدن آن شرف اندوزم.» و پس از آنكه شرحي از تاريخ شهرياران مغرب براي او بيان كرد، از او اجازه خواست كه بار ديگر براي گردآوري كتابها و آثار خود به مصر رود، و پس از جمعآوري نبشتهها و آثار خود، بار ديگر به درگاه تيمور آيد. ابن عربشاه مينويسد كه ابن خلدون، اين سخنان را چنان شيوا و رسا و فريبنده بر زبان راند كه تيمور از نشاط و شگفتي به رقص آمد، و به هواي آن كتب و تاريخ پادشاهان، رغبت فراوان نشان داد، و با سفر او، به قاهره موافقت نمود. و ابن خلدون وعده داد بار ديگر به خدمت او بازگردد.» «1»
وساطت سيدي نزد امير تيمور
پس از آنكه به فرمان تيمور، مقرر گرديد كه خيابان وسيعي در سمرقند احداث كنند، عمال حكومت به خراب كردن خانه مردم پرداختند، و عدهاي را آواره و بيخانمان ساختند. مردم بيچاره به سادات توسل جستند. عاقبت، روزي سيد شجاعي كه با تيمور آشنا و با وي نرد و شطرنج ميباخت، «جسارت ورزيد و به عرض رسانيد كه اينك كه رأي و اراده مبارك او بر اين قرار گرفته، و فرمان ويران
______________________________
(1). عجايب المقدور، پيشين، ص 149 و 294 به بعد (به اختصار).
ص: 475
ساختن خانهها را، كه همه از آن مردم بيچيز و بينواست، داده است، سزاوار آن بود كه دستور ميداد، تا مبلغي براي تاوان به آنان بدهند. ميگويند، تيمور تا اين را شنيد سخت برآشفت و گفت، همه زمين شهر سمرقند از آن شخص اوست، زيرا همه آن محل را با پول خويش خريده است. و نيز قباله آن را در دست دارد ... اگر معلوم شود كه غير حق ستاندهاند، بيدرنگ تاوان خواهد داد. چنان سخن گفت كه سيد سراسيمه و پريشان گشت ... مردم بسيار سپاسگزار بودند كه فرمان نداد تا سر همه آنها را از تن جدا كنند. اينك كه خوشبختانه از مهلكه جان بدر برده دعوائي كه نزد قاضي مطرح شده است. مينياتور مأخوذ از خمسه نظامي موزه هنري اسلامبول
بودند پاسخ دادند كه آنچه رأي آن حضرت است نيكو و عين صواب است، و آنچه را فرمان دهد لازم الاجر است ...» «1»
اگر در پيرامون رابطه امير تيمور با اهل علم و روحانيان اندكي بتفصيل سخن گفتيم،
______________________________
(1). سفرنامه كلاويخو، ترجمه مسعود رجب نيا، ص 283.
ص: 476
براي آن بود كه خوانندگان بدانند كه در تمام ادوار تاريخي، مردان شجاع و جسوري بودهاند كه بدون بيم از مرگ، در برابر اشقيا و ستمگران پايداري كرده و سخن حق را بر زبان راندهاند.
بعضي از عرفا و اهل تصوف، مانند روحانيان نامدار، مورد احترام خلق و سلاطين و زورمندان عصر بودند. در جامع التواريخ شهاب الدين حسني، ضمن بيان تاريخ آل مظفر، چنين آمده است «... از پدر والده خود شنيدم كه گفت: خندق دار العباده يزد را فرموده بود كه عمق او را ميكندند و عمارت سورويارو ميكردند، و خلايق يزد از شهر و ولايت در مشقت و زحمت بودند و التجا به درگاه سلطان حاجي محمود شاه بردند. آن حضرت بزرگوار، از بندرآباد به شهر ميآمد و امير مبارز الدين بر لب خندق ايستاده و كار به تعجيل ميفرمود، و شاه شجاع در سن هفت سالگي بود، و ترك چهره بود، پيش پدر ايستاده. چون سلطان حاجي محمود شاه رسيد، امير مبارز الدين پيش رفت و دستبوس كرد، و شاه شجاع را به دستبوس رسانيد. سلطان حاجي- محمود شاه به زبان روستايي گفت: محمد مظفر چكار ميكني كه خلايق را در زحمت كشيدهاي؟
امير مبارز الدين محمد گفت: يا سلطان، دشمنان بسيار دارم و امير شيخ ابو اسحق ميآيد، البته از عمارت خندق و بارو چاره نيست. سلطان دانست كه فايده نميكند، سر برآورد، تبسمي كرد و گفت: روزي كه تو را نكبت رسد، اين تركك ترا بگيرد و كور كند.»
جامي نيز در اشعار زير، دشمني و مخالفت شديد خود را با روحانيان رياكار آشكار كرده است:
فغان ز ابلهي اين خران بيدم و گوشكه جمله شيختراش آمدند و شيخفروش
شوند هر دو سه روزي مريد نادانيتهي ز دين و خرد، خالي از بصيرت و هوش [غزل 729]
شيخ خود بين كه به اسلام برآمد نامشنيست جز زرق و ريا قاعده اسلامش
خويش را واقف اسرار شناسد ليكننه ز آغاز وقوفست نه از انجامش
جز قبول دل عامش نبود كامدليميكند رد دل خاص، قبول عامش
دام تزوير نهادست خدا را مپسندكه فتد طاير فرخنده ما در دامش [غزل 739]
لاف جمعيت دل ميزني اي شيخ، وليپاي تا فرق همه تفرقه و وسواسي
چند دعوي كه چو خاصان شدهام شهره شهرشهره شهر نئي سخره عام الناسي
اينهمه باد كه از عجب ترا در رگ و پيميرود در عجبم كز چه نميآماسي
تا ز سرچشمه عرفان نخوري آب حياتمردهاي گر بمثل، خضر و اگر الياسي
محتسب رو به وقت است گر از حيله و مكرحمله شير كند، جامي، ازو نهراسي [غزل 1392]
ز شيخ چلهنشين دور باش و چله ويكه هست چله وي سردتر ز چله دي
... ز خود نكرده سفر يك دوگام اما هستمعارفش يكي از روم و ديگري از ري
ص: 477 به شيخ شهر ندارد ارادتي جاميمريد عشوه ساقيست او و نشوه مي [غزل 1364]
گر هر حرام بودي چون باده مستكارههمواره مست بودي شيخ حرامخواره
حاشا كه بادهنوشان ريزند جرعه برويانديشههاي پنهان گر سازد آشكاره
در قعر بحر، ماهي بسته دهان و غوكانبگشاده لب به دعوي بيمعني از كناره
ديوانهوار واعظ گويد سخن پريشانگرد آمده گروهي بر وي پي نظاره
سررشته تعلق نگسسته صوفي از خودبخيه زدن چه سودش بر دلق پارهپاره
گيرند چون شماره جامي مقلدان راكن جهد آنكه باشي بيرون از آن شماره [غزل 1344]
اي ز خورشيد رخت تا ماه بعد المشرقيناهل بينش را تماشاي جماعت فرض عين
سجه در گردن عصا در كف مصلا بر كتفپاي تا سر شيخ شهرتجوي ما شيدست و شين
استخوانم شد، ز غم صدپاره و هر پارهايزان مقام پيشه دارد داغها چون كعبتين
... صوفي اين دلق ملمع صرف وجه باده كندر لباس صورت از رندان نشايد زيب و زين
عزم مسجد كردم از ميخانه ببر ميفروشگفت يار اينجاست جامي، اين تمشي ايناين «1» [غزل 1107]
شيخان نارسيده چه دانند قدر عشقكمجوي طعم پختگي از ميوههاي خام
از زرق و حيله دام به هر سو نهادهاندتا آورند مرغ دل جاهلي به دام جامي علت رواج بازار زاهدان ريائي و ملانمايان بيمايه را جهل و بيخبري مردم ميداند و ميگويد:
ميزند شيخ ما ز شور و شغبصيحهاي صبحگاه و هيهي، شب
سر پر از كبر و دل پر از اعجابروي در خلق و پشت بر محراب
صف زده گِردش از خران گلهايدرفكنده به شهر ولولهاي
چيست اين؟ شيخ ذكر ميگويدلوث غفلت به ذكر ميشويد
ناگهان مردكي دويد از دركرد در گوش شيخ و ياران، سر
كه فلان خواجه يا امير رسيدحضرت شيخ را محب و مريد
شيخ و اصحاب او ز دست شدندوز شراب غرور مست شدند
ذكر را شد چنان بلند آهنگكه از آن، مردم آمدند به تنگ
آن يكي بر دهان كف آوردهوز كف خود طپانچهها خورده
و آندگر جيب خرقه چاكزدهدمبدم آه دردناك زده
______________________________
(1). ديوان كامل جامي، به اهتمام هاشم رضي، ص 222.
ص: 478 خنكي چند كرده خود را گرمنه ز خالق نه از خلايق، شرم
شيخ، چون ذكر را فرود آوردرو به ميدان گفتگو آورد
سخن از كشف راند، وز الهامفرق گويد ميان حال و مقام
او ز تحقيق دم زند امارسم تقليد سازدش رسوا
رفتار الغ بيگ با روحانيان
بارتولد مينويسد: الغ بيگ، مانند تيمور، زياد پابند اصول و مقررات مذهبي نبود، و تحت تأثير دانشمنداني كه از نقاط مختلف ايران به ماوراء النهر روي آورده بودند، به فراگرفتن علوم رياضي و حكمي پرداخت، و بزودي دريافت كه احكام علوم رياضي و حكمي در هر دوره و براي هر ملت، ثابت و لا يتغير است؛ درحاليكه الهيات و احكام ديني و مذهبي در بين افراد و ملل يكسان نيست و غالبا اين اختلافات موجب بروز جنگ بين مردم ميشود. «مغولان از نظر اهميت عملي علوم رياضي، بويژه دانش ستارهشناسي و علم هيأت را ترويج ميدادند. الغ بيگ نيز به علم رياضي و هيأت توجه مخصوص مبذول ميداشت و به روحانيان و دراويش عنايتي نداشت.
يكي از دراويش مشهور ماوراء النهر، موسوم به نظام الدين خاموش، به مناسبت زشتكاري فرزندش، از طرف دربار و شيخ الاسلام مورد تعقيب قرار گرفت. فرزند شيخ خاموش متهم بود كه با بعضي از زنان حرمسرا (معلوم نيست حرمسراي الغ بيگ يا ديگري) روابط نامشروع برقرار ساخته، و پس از كشف ماجرا متواري گرديده است. شيخ مزبور را به اتهام عدم توجه نسبت به طرز رفتار فرزند تبهكارش، به حضور الغ بيگ آوردند.
در بين راه، شيخ محترم را سر برهنه سوار الاغ كرده در ملاء عام او را به طرف دربار حركت دادند. در آن موقع، الغ بيگ در باغ ميدان بود. شيخ را با حقارت تمام به حضور پذيرفت و به محض ورود، او را شديدا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد. شيخ خاموش در مقابل سرزنش پادشاه پاسخ داد: «در جواب سخنان تو، فقط من يك پاسخ دارم، آنهم اين است كه من مرد مسلماني هستم و دروغ حرف نميزنم. اگر مسلمان بودن مرا قبول داري، فبها و نعم، و اگر باور نداري، هرچه دلت ميخواهد ميكن ...» كلمات محكم و سخنان از دل برآمده شيخ در دل حكمران سمرقند تأثير عجيبي بخشيد و در حال، دستور آزادي او را صادر كرد، الغ بيگ بعدها، روي همين تحقير و سرزنشهاي بيمورد، با عدم موفقيتهاي زياد مواجه گرديد، و حتي پس از مدتزماني به دست فرزند خويش به قتل رسيد. بااينحال، نبايد فراموش كرد كه «الغ بيگ پس ازآنكه اهميت روحانيان بخارا را، در استقرار نظم و آرامش تركستان و ثبات و قوام پايههاي سلطنت خود، حس كرد، به جلب رضايت آنان پرداخت. بناي مدرسه عالي بخارا در ميان ابنيه تاريخي او، اولين مقام را داراست. خود الغ بيگ در سال 822 هجري (1419 م.) موقعي كه به بخارا رفت، در آن مدرسه اقامت نمود، و در بين طلاب و اشخاص مستحق هداياي زيادي پخش كرد. در سمرقند نيز ساختمان مساجد و مدارس ديني در ميان ابنيه يادگاري الغ بيگ، بهترين موقعيت را دارد.
متأسفانه نام معمار هنرمند اين ابنيه تاريخي در كتب ذكر نشده است.
خانيكوف، مستشرق روسي، اطلاعاتي به سال 43- 1841 ميلادي درباره
ص: 479
مدرسه بخارا در دسترس ما گذاشته، مينويسد: «در مدرسه بخارا هشتاد حجره وجود دارد، و در هر حجره سه يا پنج طلبه زندگي ميكنند. از وضع مؤسسه علمي سمرقند، از تاريخ تأسيس تا قرن شانزدهم ميلادي اطلاعي نداريم، ليكن موقعي كه به تاريخ مدرسه سمرقند در قرن يازدهم ميلادي مراجعه ميكنيم، بخوبي درمييابيم كه خود الغ بيگ در آن مدرسه تدريس ميكرده است. ميگويند، اولين مدرس مدرسه سمرقند، مولانا محمد خوافي، آمادگي خود را جهت تدريس به الغ بيگ اعلام كرد، ولي الغ بيگ با توجه به وضع پريشان و لباس ژنده وي به ادعاي استاد مشكوك شد، و از وي سؤالات مختلفي نمود، و چون به عمق اطلاعات او واقف شد، دستور داد او را به حمام بردند و لباسهاي فاخر بر تن او كردند و در روز افتتاح، مولانا خوافي با حضور نود تن از دانشمندان سمرقند و ساير بلاد، اولين جلسه تدريس را افتتاح كرد. از دانشمندان حاضر در مجلس، فقط قاضي زاده رومي و الغ بيگ توانستند بسختي دنباله مطلب را بگيرند. الغ بيگ، با خانقاههاي دراويش مخالف نبود، ولي از ولخرجي در امر اوقاف و خانقاهها جلوگيري ميكرد.» «1»
مردم روشنضمير از خوردن مال وقف دوري ميجستند
«مولانا حاجي محمد فراهي را رحمت اللّه عليه زهد و تقوي و ورع به مرتبهاي بود كه از ايشان منقول است كه چون در مدرسه نظاميه ديد كه فرزندانش از مال وقف طعام ميخورند، نگران و برآشفته شد و گفت: «اي دريغ و افسوس از زحمتهاي من كه در پي شما ضايع شد. من خيال ميكردم و اميدوار بودم كه خانه ضمير شما از چراغ علم و معرفت نوراني شده باشد ... باطن شما، خود از دود طعام وقف، تيره و سياه شده. شما طعام وقف ميخوردهايد و در پي علم رنج بيهوده ميبردهايد. و اين بيت را خواند:
فقيه مدرسه دي مست بود فتوي دادكه مي حرام، ولي به ز مال اوقاف است.» «2»
مقامات روحاني در عهد صفويه
مينورسكي ضمن تعليقاتي كه بر تذكرة الملوك نوشته است، ميگويد: «نظر سلاطين صفوي در برابر نفوذ مذهب و مقامات ديني، اين بوده است كه با افزودن تعداد محاكم عرف و ايجاد اغتشاش و بينظمي در قضاي شرع، و در تحت سلطه ظاهري و دنيوي در آوردن پيشوايان اسلامي، از فعاليت آنان بكاهند. شغل ملا باشي را شاه سلطان حسين به محمد باقر مجلسي داده بود و سمت رسمي مجلسي در زمان شاه سليمان، همان مقام شيخ الاسلامي بوده است. در كتاب جديد- الاكتشاف موسوم به كتاب نادري، تأليف محمد كاظم، مسطور است كه عبد الحسين- ملا باشي را شب پيش از انتخاب نادر به سلطنت، كشتند؛ زيرا از زبان وي نقل شده بود كه «همه طرفدار سلسله صفوي هستند.» و نادر به جاي وي، ملا علي اكبر را، كه در هيئت سفارت مأمور قسطنطنيه عضويت داشت، منصوب ساخت.
وظايف صدور در دوران سلطنت سلاطين صفويه، دستخوش تغييراتي شگرف گرديد.
در عالمآرا، ص 107، وظايف صدور به اين شرح خلاصه شده است: «آنها بايد سادات و
______________________________
(1). ترجمه تاريخ الغ بيگ و زمان وي، پيشين.
(2). بدايع الوقايع، پيشين، ج 2، ص 921.
ص: 480
معممين را مقدم دارند، و مانند معاونين آنها، انجام وظيفه كنند، و در ايجاد موقوفات و پرداخت وجوهات در راه امور شرعي و عرفي، تعلل روا ندارند.»
در زمان سلطنت شاه طهماسب، همواره دو صدر وجود داشت، ولي تفكيك و تقسيم آنها به خاصه و عامه هنوز معمول نبود. شاردن (ج 7، ص 46) صدر را روحاني عاليمقام مشابه با مفتي اعظم عثماني ميخواند، و ميگويد، وي رئيس «ديوان روحاني» است. اساسا صدر، در آغاز كار، صدر موقوفات خوانده ميشد. شاه عباس ثاني، براي كاستن نفوذ صدر، وي را وزير اعظم خود كرد، و مقام صدارت را 18 ماه بلامتصدي گذارد. شاه سليمان وظايف صدر را تفكيك، و به صدر خاصه و عامه سپرد (شاه سليمان صدر خاصه را، براي شهادتي نادرست كه داده بود، به چوب بست، و خود تا زمان انتصاب صدر جديد، اداره موقوفات را به عهده گرفت.
صدر خاصه، به امور خالصه سلطنتي ميپرداخت، و صدر عامه به املاك عامه مردم. صدر خاصه از لحاظ رتبه، بر صدر عامه برتري داشت. در مجامع و بارهاي عام، بر دست چپ سلطان مينشست و در دست راست سلطان، وزير اعظم قرار ميگرفت. صدر خاصه نماينده شرع، در محكمه ديوان بيگي بود.
شاردن (ج 6، ص 55- 54) قاضي را از لحاظ مقام، بعد از شيخ الاسلام ميداند و اضافه ميكند كه از نظر وظايف قضائي، اختيارات وي بسيار محدود است؛ و اين امر چندان دشواري ايجاد نميكند، زيرا محكمه ديوان بيگي، همچون دادگاه تجديد نظر به شمار ميرود. در اين باره گفته شاردن چنين است: «بمنظور ممانعت از مداخله و اعمال نفوذ نارواي روحانيان در امور سياسي، از چند قرن پيش، قدرت قاضي (در ايران) محدود گرديد؛ اين منظور، با ايجاد مقاماتي نظير صدر و شيخ الاسلام، جامه عمل پوشيد. اينان همان وظايف قاضي را به عهده دارند، منتها از آنجا كه منصب ايشان مرهون وصلت با خاندان سلطنت است، ملاحظه جوانب كار را بسيار دارند.»
حيطه اختيارات قاضي، خصوصا شامل وصايا و نكاح و طلاق ميگرديد. تذكرة- الملوك، خود متذكر است كه شغل شيخ الاسلام و قاضي درهم و مبهم است. به نظر شاردن «شيخ الاسلام بجهت اعتباري كه در دربار دارد «عاليترين و مطلعترين مقام قضائي» به شمار است.
در زمان سلطنت صفويه، قاضي عسكر بمثابه مشاور ديوان بيگي در امور شرع بود. اين سمت بعدا از وي منتزع و به صدر محول گشت. در اواخر سلطنت صفويه، مقام قاضي عسكر به اثبات دعاوي و مطالبات سربازان تنزل يافت. عدهاي از صاحبنظران بزرگترين مقامات روحاني را در عهد صفويه، شغل ملا باشي ميدانند، و معتقدند، تا زمان شاه سلطان حسين، فاضلترين روحانيان عصر، به اين مقام برگزيده ميشد، و در محافل رسمي، نزديك به مقر شاه مينشست. مقام صدارت در اين دوره به دو نفر اختصاص داشت، يكي صدر عامه و ديگري صدر خاصه يا صدر ممالك.
تعيين حكام شرع، مباشرت در اوقاف، رسيدگي به كار سادات و علما و مدرسان و شيخ الاسلامان و پيشنمازان و قاضيان و متوليان و متصديان موقوفات با مقام صدارت بود، و رسيدگي به دعاوي قتل، ازاله بكارت، شكستن دندان، كور كردن (احداث اربعه) با حضور صدر خاصه، صدر عامه، و ديوان بيگي انجام ميگرفت. و ساير حكام شرع حق مداخله
ص: 481
در اينگونه دعاوي را نداشتند. صدر ممالك نيز، حكام شرع، مباشران موقوفات و مدارس و مساجد و مزارات ساير ايالات و ولايات ايران، مانند آذربايجان، فارس، عراق و خراسان و غيره را تعيين ميكرد. صدر خاصه يا صدارتپناه، پس از اعتماد الدوله يا وزير اعظم، داراي بزرگترين مقامات كشوري بود. قاضي اصفهان، شيخ الاسلام و قاضي عسكر در مراحل پايينتري قرار داشتند.» «1»
سانسون كه در عهد شاه سليمان، در ايران بود، مينويسد: «علماي دين در ايران، مهمترين مقامها را دارند و در دربار، در صف اول مينشينند، و بر ديگر شخصيتهاي مملكتي رجحان و برتري دارند. رئيس روحاني تمام كشور صدر خاصه است كه فقط شاه و درباريان را از لحاظ مذهبي هدايت و راهنمايي ميكند، و در جلسات رسمي در پاي تخت يا مسند شاه، در طرف راست مينشيند. مقام او بقدري بالاست كه سلاطين دختران او را به عقد خود درميآورند.
ولي عظمت مقام صدر كه بالاترين مقام روحاني كشور ميباشد، مانع آن نيست كه شاه تمام اطفال ذكوري را كه از ازدواج با خواهر صدر به وجود ميآيد به قتل برساند ...
اگر زنان شاه، در موقع وضع حمل، خواجگان حرمسرا را براي خفه كردن نوزادان ذكوري كه به دنيا ميآورند احضار نكنند، خودشان از مجازات مرگ رهايي نمييابند. ظاهرا اين قانون به تازگي پيدا شده است، زيرا در زمان شاه عباس كبير چنين عملي متداول نبوده است ...
صدر خاصه، در تمام ايالات و شهرستانهاي مهم، معاونين و قائممقامهايي دارد كه مدرس ناميده ميشوند ... حكام نميتوانند هيچ حكمي را بدون نظر آنها كه «فتوي» ناميده ميشود صادر كنند. اين قائممقامها و رؤساي مساجد و مدرسين و محترمين و معمرين مدارس و كساني كه ختنه كردن، زير نظر آنها انجام ميشود ... و ملاهايي كه زنان را به عقد ازدواج مردان درميآورند، و يا با جاري كردن صيغه طلاق عقد ازدواج را فسخ و باطل ميكنند، و بالاخره تمام كساني كه مشاغلي را به عهده دارند كه به شرع و قانون ارتباط دارد، همه بر صدر متكي هستند، و او آنها را انتخاب ميكند. به همين مناسبت، براي صدر، عوايد فراواني فراهم ميشود، زيرا تمام اين مشاغل با پول خريداري ميشوند.
معاون و جانشين صدر خاصه، صدر الممالك ناميده ميشود كه همان وظايف صدر خاصه را در ساير نقاط كشور بر عهده دارد. علاوه بر اين، معاون و دستيار ديوان بيگي نيز ميباشد، و او را از لحاظ شرعي و قانوني هدايت ميكند. جانشين صدر الممالك، نايب صدارت نام دارد، و غالبا با حكام ولايات همكاري ميكند.
سومين شخصيت روحاني ايران آخوند يا شيخ الاسلام ناميده ميشود. شيخ الاسلام به معني عالم طراز اول يا مرد معمر و محترم قانون محمدي ميباشد، و به دعاوي بيوهزنان، يتيمان و صغاري كه زير نظر قيم اداره ميشوند رسيدگي ميكند. شاه به شيخ الاسلام، پنجاههزار «ليور» در سال حقوق ميدهد (در آن موقع هر 45 ليور يك تومان بود) تا از طرفين دعاوي چيزي نگيرد. شيخ الاسلام مدرس علم حقوق نيز ميباشد، و روزهاي چهارشنبه و شنبه، به تمام قضات
______________________________
(1). سازمان اداري حكومت صفوي، پيشين، ص 71 به بعد (به اختصار).
ص: 482
دادگستري و تمام صاحبمنصباني كه زيردست او هستند درس ميدهد. شيخ الاسلام نيز در تمام كشور جانشيناني دارد كه به اتفاق جانشينان صدر دوم (صدر الممالك)، به تنظيم قراردادها و اجارهنامهها ميپردازند.
چهارمين شخصيت روحاني كشور، قاضي ناميده ميشود كه بعد از شيخ الاسلام، دومين صاحبمنصبي است كه مأمور رسيدگي به دعاوي مدني و شرعي ميباشد. قاضي نيز مثل شيخ الاسلام به دعاوي مردم رسيدگي مينمايد، و داراي همان امتيازاتي است كه شيخ الاسلام دارد. قاضي، دو جانشين دارد كه به دعاوي و اختلافات كوچكي كه در قهوهخانهها پيش ميآيد رسيدگي ميكند.
علاوه بر چهار شخصيت روحاني مذكور، پيشنماز (امام جماعت) نيز از تمام امتيازاتي كه چهار شخصيت سابق الذكر داشتند، بهرهمند ميشود. كار او غير از امام جماعت بودن، عبارت است از رسيدگي به كار ختنه، تشريفات عروسي، مراسم عزا و به خاك سپردن اموات. اين مقام علوم معقول و منقول را هردو تدريس ميكند.» «1»
محمد باقر مجلسي (روحاني معروف عهد صفويه)
پيشوايان دين
در دوران حكومت صفويه، جز در دوره قدرت شيخ صفي (735- 650 ه. ق) كه مردي آزاده و روشنضمير بود، ساير رؤسا و زمامداران اين خاندان مردمي متعصب و جاه طلب و خونآشام بودند. شاه اسماعيل، چنانكه ضمن تاريخ زندگيش ديديم، حتي به اندرز روحانيان شيعي مذهب وقعي ننهاد، و با آنكه اكثريت قاطع مردم تبريز پيرو آيين تسنن بودند، با كشتن بيستهزار تن از پيروان سنت و جماعت و با ايجاد حكومت ترور و آدمكشي، مردم را محكوم به قبول آيين تشيع نمود. به همين مناسبت، در دوران حكومت شاه اسماعيل و در عهد سلطنت 53 ساله شاه طهماسب، كه مردي جامد و متعصب بود، بازار عقل و استدلال و اجتهاد رو به كساد نهاد و فقط روحانيان نوكرمنش و دنياپرست، با دستگاه حكومت، همكاري
______________________________
(1). سفرنامه سانسون، ترجمه دكتر تقي تفضلي، ص 43- 38 (به اختصار).
ص: 483
و همقدمي ميكردند. در نسخه خطي جهانآراي غفازي، تيرهروزي دانشمندان آن روزگار چنين توصيف شده است: ... لكن در نظر وي (طهماسب)، جهلا را به صورت فضلا درميآورند، و فضلا را به سمت جهلا موسوم ميدارند. بنابراين، اكثر ممالكش از اهل فضل و علم خالي گشته و از اهل جهل مملو شده و جز قليلي از فضلا در تمام ممالك ايران نمانده است.» «1»
«در دوره صفويه، نهتنها فلاسفه و متفكرين و آزادانديشان يكسره منفور و منكوب گرديدند، بلكه جماعت صوفيان كه اكثرا مردمي روشنضمير و صاحبنظر بودند نيز مورد قهر سلاطين قرار ميگرفتند، و در عوض، روحانيان قشري و ملانماها رو به افزايش نهادند. در دوران قدرت شاه عباس، مبارزه با متصوفان و از بين بردن نفوذ آنان بحدي شديد بود كه در عرض سيسال، مهر و علاقه سيصد سالهاي كه نسبت به تصوف وجود داشت از بين رفت و جاي خود را به تعصب و كينهتوزي داد. ملا محمد باقر مجلسي، به كشتن صوفيان فتوي ميداد. همين تضييقات سياسي به مردان روشنبيني چون مير محمد باقر، مشهور به «داماد» و صدر الدين شيرازي معروف به «ملاصدرا» (متولد به سال 980 هجري) امكان نميداد كه نظريات فلسفي و اجتماعي خود را با صراحت بيان نمايند.» «2»
شاه اسماعيل دوم و روحانيان
شاه اسماعيل دوم به جهاتي كه كاملا روشن نيست، مذهب تشيع را بدعتي در دين اسلام ميشمرد، و مايل بود بار ديگر مذهب تسنن، كه دين اكثريت بود، رواج يابد و آتش اختلاف بين شيعه و سني خاموشي گيرد. و به همين علت، براي طبقه روحانيان احترام چنداني قائل نبود و به قول نويسنده كتاب نقاوة الآثار: «در كسر عزت ايشان اداها ميفرمود. لاجرم دلهاي اين طايفه از او متنفر گشته بود؛ بر بداعتقادي و بيقيدي آن رقم كشيدند. و بعضي از وجوه كمالتفاتي پادشاه نسبت به اين طايفه آن بود كه در روز جلوس همايون پادشاه ربع مسكون، جناب مجتهد الزماني شيخ عبد العلي را با اكابر افاضل طلبيده بر زبان آورد كه اين سلطنت حقيقتا تعلق به حضرت امام صاحب الزمان (ع) ميدارد و شما نايب مناب آن حضرت و از جانب او مأذونيد به رواج احكام اسلام و شريعه. قاليچه مرا شما بيندازيد، و مرا شما بر اين مسند بنشانيد تا من به رأي و اراده شما بر سرير حكومت و فرماندهي نشسته باشم.
حضرت شيخ در زير لب فرمودند كه پدر من فراش كسي نبود؛ و اين سخن را پادشاه شنيد و هيچ نگفت. ديگر اصلا متوجه آن جماعت نشد، و به رأي خود، بر مسند پادشاهي متمكن گرديد ... اگرچه پادشاه جهانپناه پرتو التفات بر احوال اين طبقه كريمه نينداخت، اما سيورغالات و مقرريات و مسلميات و وظايف ارباب عمايم و اصحاب استحقاق را تغيير نداد و مسترد نساخت.» «3»
______________________________
(1). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران، (از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس)، پيشين، ص 209 (به اختصار).
(2). همان، ص 336 به بعد.
(3). نقاوة الآثار، پيشين، ص 41 (به اختصار).
ص: 484
رفتار شاه عباس با روحانيان
رفتار شاه عباس نسبت به طبقه روحانيان كمابيش محبتآميز بود: ملا عبد اللّه شوشتري وقتي بعلتي از شاه عباس وحشتي به هم رسانيد و به آستانه قدس رضوي پناه جست. چون شاه در سال 1009 به مشهد مشرف شد، خود به ملاقات ملا عبد اللّه رفت و او را به تعظيم و احترام تمام به اصفهان آورد و ملا عبد اللّه در دستگاه شاه نفوذ كلمه و قدرت بسيار يافت؛ چنانكه شاه را واداشت تا در سال 1017، جميع املاك شخصي خويش را به نام 14 معصوم وقف كند و حاصل ساليانه آنها را براي سادات مقرر دارد. و هم به اشاره او بود كه شاه در اصفهان دو مدرسه در كنار ميدان نقشجهان، يكي براي تدريس و اقامت ملا عبد اللّه، ديگري براي تدريس و اقامت شيخ لطف اللّه عاملي، ساخت. مدرسه ملا عبد اللّه در جنب سردر قيصريه در ضلع شمالي ميدان نقشجهان، هنوز برپاست، ليكن مدرسه شيخ لطف اللّه، كه به مسجد او چسبيده بود، اكنون از حال آبادي افتاده است. «1»
جواب شاه عباس اول به سعد الدين
در نامهاي كه شاه عباس به قلم اعتماد الدوله حاتم بيگ اردوبادي به ملا سعد الدين نوشته، او را به رعايت بعضي از اصول اجتماعي و اخلاقي و سياسي آشنا ميكند: «1) ... كساني كه خود را به خاندان نبوت و ولايت منسوب بدانند، و از پيروان آيين اسلام و تابع شرع مبين به شمار آيند، به احكام و قوانين ديني و رسوم و آداب انساني و اخلاقي آن عمل كنند و از اعمال قبيح و ناروا و معاصي پليد، از قبيل ظلم و ستم و اخذ اموال و وجوه عمومي و كسب سيم و زر بقهر و غلبه و يا بطريق نامشروع، كه ظاهري فريبنده داشته باشد، و همچنين هتك نواميس مردم و كارهايي كه اخلاق و عفت عامه را متزلزل سازد، دوري و احتراز كنند، و به اصول مبين شريعت پايبند باشند.
2) نفوس را بايد به وسيله گفتن وعظ و نصيحت و مطالب پندآميز، دلالت و رهبري كرد.
آنان را به راه صلاح و صواب سوق داد، ولي هرگاه طريق موعظت و مناصحت موثر و سودمند واقع نگردد، بايد در اصلاح و تهذيب اخلاق و رفتار آنان به سياست و تنبيه متوسل شد.» «2»
شاه عباس براي بعضي از روحانيان احترام فراوان قائل بود، و با ايشان با كمال فروتني رفتار ميكرد. «نوشتهاند يكي از ملازمان شاه كه مورد قهر و غضب وي گشته بود، به شيخ احمد افشار اردبيلي معروف به «مقدس» متوسل شد تا از وي نزد شاه شفاعت كند. مقدس به شاه عباس رقعهاي نوشت كه: «باني ملك عاريت، عباس بداند كه اگر اين مرد در اول ظالم بود، اكنون مظلوم مينمايد. چنانچه از تقصير او بگذري، شايد حق سبحانه و تعالي، از پارهاي تقصيرات تو بگذرد. كتبه: بنده شاه ولايت، احمد الاردبيلي.»
شاه عباس در جواب وي نوشت: «به عرض ميرساند، عباس، خدمتي كه فرموده بوديد به جان منت دانسته به تقديم رسانيد كه اين محب را از دعاي خير فراموش نكنيد. كتبه: كلب آستان علي، عباس ...» «3» شاه عباس با علماي بزرگي مانند شيخ بهايي و ميرداماد، كه غالبا
______________________________
(1). مجله يادگار، شماره اول، ص 520.
(2). ذ. ثابتيان، اسناد و نامههاي تاريخي دوره صفويه، ص 287.
(3). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 3، ص 28.
ص: 485
مصاحب و نديمش بودند، رفتاري بسيار عادي و دوستانه داشت. نوشتهاند كه روزي به شكار رفته بود و شيخ بهايي و ميرداماد سواره همراه بودند. ميرداماد، از شاه پيش افتاده بود و به سرعت ميراند، و شيخ بهايي از دنبال او آهسته حركت ميكرد. شاه عباس نخست خود را به مير رسانيد و گفت: «شيخ آنقدر تنآسان و تنبل است كه نميتواند اسب براند و با ما همراهي كند.» مير جواب داد كه «شيخ تنبل و تنآسان نيست، و اگر از ما عقبمانده از آن جهت است كه اسبش نميتواند بار فضل و دانش او را تحمل كند ...» پس از آن شاه، عنان بركشيد و به شيخ بهايي گفت: «ميبيني كه مير چگونه از بيادبي و خودخواهي پيشاپيش ما اسب ميراند.» شيخ جوابش داد: «اسبش چون مرد دانشمند و پرخرد را بر پشت دارد، از نشاط و خوشحالي بر پاي قرار نميتواند گرفت و بياختيار به جولان درآمده و از ما پيش افتاده است.»
شاه عباس چون دانست كه آن دو را باهم رقابتي نيست و احترام يكديگر را نگاه ميدارند، در تكريم و بزرگداشت ايشان استوارتر گرديد.» «1»
حمايت از سادات
سادات و روحانياني كه مطيع دستگاه حكومت بودند، از ديرباز، كما بيش و برحسب موقعيتي كه از لحاظ اجتماعي داشتند، مورد حمايت سلاطين قرار ميگرفتند، و غالبا بطور موروث يكي بعد از ديگري، از حقوق و مزايايي برخوردار ميشدند. از جمله، بموجب فرمان مشروحي كه در شعبان 1115 صادر گرديد، مقرر ميشود ... مبلغ شش دينار از بابت سرانه ارامنه كل آذربايجان در ازاء حقوق خدمات، به سيورغال بازماندگان مير عبد الرزاق كارسازي شود تا با اخذ اين مقرري، سادات مزبور در رفاه و آسايش زندگي نمايند. اينك جملهاي چند از فرمان همايون: «... مقرر فرموديم كه هرساله وجه مذكور را چهار نفر سادات مزبور بالمساوات بازيافت، و صرف معيشت خود نموده، به دعاگويي دوام دولت قاهره اشتغال نمايند. جماعت ارامنه و يهوداء ساكنين آذربايجان دو دينار از جمله شش دينار مزبور را مخصوص سادات مشار اليهم داشته ... بالمساوات، سال به سال، واصل و عايد سادات مذكور نموده موقوف دارند، و حكام و عمال آذربايجان، بخلاف حكم و حساب، دخل در وجه مزبور ننموده در هر باب، امداد و اعانت سادات مزبور به تقديم رسانيده نوعي نمايند كه هرساله وجه مزبور بلاقصور و انكسار واصل و عايد ايشان شود، و در عهده شناسند. تحرير شد، شعبان المعظم، سنه 1115.» «2»
بطوريكه از قرائن تاريخي برميآيد، در دوره صفويه، مقام و موقعيت طبقه روحانيان به دو امر بستگي داشت: يكي، وضع اخلاقي و رفتار عملي روحانيان در جامعه، و عقيده و ايماني كه مردم نسبت به آنان داشتند، كه خواهناخواه در موقعيت آنان در دستگاه دولت و شخص شاه نيز مؤثر ميافتاد؛ دوم، سياست كلي و عقيده شخصي شاه وقت نسبت به امور مذهبي و پيشوايان ديني.
در دوره صفويه، سلاطين براي حفظ موقعيت خود، از سنگر دين و پيشوايان آن نيز
______________________________
(1). قصص العلماء، ص 181 (به نقل از مأخذ بالا، ص 30).
(2).
Bulletin of the School of Oriental and African Studies University of London. Ptl, p. 48. ص: 486
بهرهبرداري ميكردند، و اين سياست تا پايان قدرت شاه سلطان حسين كمابيش رعايت ميشد.
ملاقات شاه عباس دوم با محمد محسن فيض
شاه عباس دوم، در يكي از سفرهاي خود به كاشان، راه قمصر پيش گرفت. چون روحاني بزرگ، مولانا محمد محسن فيض نيز در كاشان بود، به حكايت عباسنامه (ص 325) شاه دوبار به ملاقات او رفت:
«چندروز قمصر، مقر رايت نصرت آيات گشته، چون مولانا محمد محسن فيض كاشاني نيز در قريه مزبور ميبودند دو نوبت كلبهافروز جناب آخوندي گرديدند ...» «1» «پس از شاه عباس دوم، ظاهرا بعضي از روحانيان متملق، مقام روحانيت را به جانب ابتذال و پستي سوق دادند تا جايي كه پس از مرگ شاه عباس دوم، شيخ الاسلام وقت يعني رئيس روحانيان، پس از نطقي تملقآميز به مناسبت جلوس شاه صفي، خود را با صورت بر زمين افكند و درحاليكه زانو به زمين زده بود، به شاه جديد تهنيت گفت و ديگران از او پيروي كردند.» «2»
نمونهاي از فتاوي علماي ايروان (در قرن 11 هجري)
فتوي شيخ الاسلام ايروان بين 1621- 1622 ميلادي: «چه ميفرمايند علماء اماميه و فقهاء اثني عشريه- ابدت ايام افاداتهم بين البريه- در بيان اين مسأله كه: هرگاه مهديقلي جديد الاسلام فوت شود، از سر پسري شاه نظر اسلامي و از نوادگان پسري اسلاميه، هن مريم و فاطمه بنتان ذكرياء ابن مهديقلي مذكور، و الحاله هذه بمؤداي كل اقرب يمنع الا بعد، بعد از اخراج ما يجب اخراجه عن المتروكات، متروكات مهديقلي مذكور آيا مخصوص شاهنظر مذكور است يا نه؟ بينواتوجزوا.
هو العالم، عزنوره. بلي مخصوص شاهنظر مذكوره است. اللّه اعلم، حرر العبد- نقش مهربنده شاه ولايت.
غير از اين فتوي كه در سنه 1030 نوشته شده است، فتواي ديگري را نيز نقل ميكنيم:
ايضا بيان فرماييد علماء انام- ابدت ايام افاداتهم بين الكرام- در بيان اين مسأله كه هرگاه بابا ذمي فوت شود، از سر دو برادرزاده مسلمان و برادر كافر و پسران كافرين- و الحاله هذه كفار ممنوع از ارث ذمياند يا نه؟ بينواتوجزوا.
هو العالم، عزنوره. بلي باوجود وارث مسلمان، كافر از ارث ممنوع است. اللّه اعلم.
حرر العبد- مجل مهر.» «3» باوجود نارسائي عبارات به نقل دو نمونه از فتاوي مبادرت كرديم.
در كتاب روضة الصفا، ضمن توصيف مسافرت شاه عباس صفوي به مشهد، و حركت او به عزم تسخير هرات و مقابله با دين محمد خان اوزبك، از مظالم و بيدادگريهاي ازبكان در مشهد، و خطه خراسان و همكاري پيشوايان دين با آن جماعت خونخوار و غارتگر، سخن مي- گويد و از جمله مينويسد:
______________________________
(1). آثار تاريخي شهرستانهاي كاشان و نطنز، پيشين، ص 68.
(2). كمپفر، انگلبرت، در دربار شاهنشاه ايران، ترجمه كيكاوس جهانداري، ص 48.
(3). متن فارسي فرامين، پيشين، ص 1959 و 496.
ص: 487
گروه ازبكيه در ايام توقف، هرچه بوده تصرف كردهاند. ارباب مناديل به بردن قناديل فتوي دادهاند، و ظروف و اواني و سيم و زري كه در آن بقعه شريفه بوده اسراف و بدعت خوانده و از ميان بردهاند. بعضي را به حكام داده و برخي را خود خوردهاند.
علماي كلان ماوراء النهر، ثروت اهل آن شهر را نيز رخصت نفرموده، مال آنها را به نام ابن السبيل و ايتام گرفتهاند.
عجبت من شيخ و من زهدهيذكر النار و اهوالها
يكره ان يشرب في فضهو يشرب الفضله ان نالها «1» يعني از زهد ريايي شيخ در شگفتم كه مردم را از آتش جهنم ميترساند و از نوشيدن آب در ظرف نقره ابراز كراهت ميكند، ولي اگر موجبات فراهم شود از بلعيدن نقره ابايي ندارد.
روحانيان در عهد صفويه، مانند عهد مغول و تيمور، مردمي سطحي و بيايمان بودند، و غالبا تحت تأثير زمامداران و سياست روز قرار ميگرفتند، و حق و عدالت را ناديده ميانگاشتند.
روحانيان عوامفريب
كارري در سفرنامه خود، در وصف روحانيان آن دوران، چنين مينويسد: دكترهاي علوم ديني كه روزهاي جمعه قرآن را تفسير ميكنند، در ايران «ملا» و در تركيه «خواجه» ناميده ميشوند.
اينان غالبا رياكار و مزورند، با تأني راه ميروند، جدي صحبت ميكنند. هركس به ديدارشان برود آنان را در حال نماز يا ذكر و ورد ميبيند. پارچه بزرگي براي نماز بر روي زمين ميگسترند و تكهاي سنگ يا تربت سفتشده كعبه (مهر) روي آن ميگذارند، و گاهبهگاه آن را ميبوسند. همه ايرانيان به اين كار علاقه دارند؛ همچنانكه علاقهمندند آيهاي از قرآن را در توي محفظه كوچك نقرهاي به بازوي خود ببندند. «2»
يك ملاي متظاهر و جاهطلب
تاورنيه مينويسد: ملايي بر فراز كوهي پلي ساخت كه براي احدي سودمند نبود. و چون مردم علت ساختن اين پل را پرسيدند، گفت:
ميدانم كه شاه عباس به تبريز خواهد آمد و از سبب ساختن اين پل خواهد پرسيد. آنوقت من خود را معرفي خواهم كرد. اتفاقا چنين شد؛ وقتيكه شاه عباس به تبريز آمد، روحاني موصوف، جزو مستقبلين بود. چون شاه پل را برفراز قله ديد، پرسيد كه اين راه كه ساخته و مقصودش چه بوده است؟ ملا گفت: «شهريارا من باني اين پل هستم، و مقصودم فقط اين بود كه آن اعليحضرت وقتي كه تشريففرماي تبريز ميشوند اسم باني آن را سؤال بفرمايند. از اينجا معلوم ميشود كه آن ملا از فرط جاهطلبي و حب قرب سلطان، اين مخارج بيمورد را متحمل شده بود ...» «3»
______________________________
(1). ج 8، ص 312.
(2). سفرنامه كارري، پيشين، ص 129.
(3). سفرنامه تاورنيه، پيشين، ص 119.
ص: 488
نمونهاي از تحديد و تحميل عقايد و افكار در عهد صفويه
دسايس ملاها و شيخ الاسلام عليه زن رابرت شرلي: رابرت شرلي در فوريه 1608 ميلادي، با يك زن عيسوي به نام دناترزا «1» ازدواج كرد. اين زن و شوهر پس از ازدواج به طرف اروپا حركت كردند، و در راه به تحريك دشمنان، عدهاي راهزن به قافله آنان هجوم كردند و رابرت را به درختي بستند. در اين ميان، شمشير يكي از راهزنان به زمين افتاد. دناترزا، زن چالاك رابرت شرلي، شمشير را از زمين برگرفت و با رشادتي مردانه دزدان را تارومار كرد، و يكي از ايشان را كشت و شوهر خود را از بند نجات داد، و سرانجام قافله به راه افتاد، و از طريق روسيه به اروپا رفتند، و پس از 6 سال بار ديگر به اصفهان رسيدند. در اين مدت، نه تنها شرلي، بلكه همسر زيباي او نيز رنج فراوان ديدند. اين مصائب و بدبختيها با مرگ شرلي پايان نيافت بلكه بنا به نوشته استاد فقيد اقبال آشتياني ... كمي قبل از مرگ شوهرش، جماعتي از ملاها به اين عنوان كه دناترزا ابتدا مسلمان بوده و بعد به مذهب مسيح گرويده است اسباب مزاحمت او را فراهم آوردند، و به همين علت، او را از چشم شاه انداختند و شهرت دادند كه شاه در صدد است كه او را زنده بسوزاند.
بعضي، علت مرگ رابرت شرلي را نيز رسيدن اين قبيل شهرتها به گوش او دانسته، و گفتهاند كه او از شدت تأثر تب كرد و بر اثر آن تب مرد. با اينكه شاه عباس شخصا به زيان اين زن اقدامي نكرد، ولي كساني كه به جان و جواهرات و زيبايي اين زن نظر داشتند، از مسافرت او به اروپا جلوگيري ميكردند و ميخواستند اين زن مسيحي را براي اقرار به اسلام به مسجد فراخوانند. بالاخره، مجلس مواجههاي در منزل پيشكار امام قلي ترتيب دادند ... در اين مجلس، شيخ الاسلام و مدعيان ديگر، قريب يكساعت، با هزار و يك وسيله از تهديد و تطميع، خواستند از ترزا اقرار به اسلام بگيرند، ليكن او همچنان تعلق قلبي خود را به دين مسيح آشكار نمود ... بااينحال، دشمنان دست برنداشتند، محل اقامت اين زن را پيدا كردند ... او را كتبسته به خواري تمام، در كوچهها گرداندند و به خانه داروغه بردند و به او تكليف كردند تا مسلمان شود، و گفتند كه اگر نپذيرد او را زنده خواهند سوخت. ترزا به هيچوجه، تسليم نشد. از مخالفين يكي پيشنهاد كرد كه او را از فراز برجي به زير افكنند. ترزا از اين سخن برآشفت و گفت: چنين رفتاري به او در برابر خدماتي كه شوهرش به پادشاه ايران كرده ناشايست و دور از انصاف و مردانگي است. سرانجام دشمنان خانم شرلي و ملاها كه بيش از همه بر سر و سينه ميزدند نتيجه نگرفتند. خانم شرلي با تحمل زحمات فراوان، با جنازه شوهر خود، به شهر روم رسيد و نعش شوهر را در كليسا به خاك سپرد، و خود نيز پس از عمري دراز به سال 1668 جان سپرد، و جسد او را نيز بنا به وصيتش، در همان كليسا پهلوي شوهر وفادارش جا دادند- گويي:
دوست بر دوست رفت و يار بر يارخوشتر از اين در جهان، به گو چه بود كار. «2»
______________________________
(1).Donna Theresa .
(2). ر. ك: مجموعه مقالات عباس اقبال، پيشين، ص 700 به بعد.
ص: 489
وضع علم و علما در اواخر صفويه
«از اواخر عهد صفويه، معلومات عمومي در ايران و حوزههاي اجتهادي بس محدود شد. و در دوره نادر و زنديه هم منظما آن حال وقفه و انحطاط رو به ازدياد رفت. علل چندي، كه اهم آن ناامني بود، كمك عجيبي به نقص علم كرد. و اين وضع گويي در ممالك مجاور هم در آن عهد، مانند ايران، عموميت داشته، حتي آنگاه كه نادرشاه مجتهدين و مفتيان ايران، قفقاز، تركستان، افغان، عراق و هند را در سال 1156 ه. ق. در عراق جمع كرد و آنان گروه انبوهي شدند و دورهم گرد آمدند، انسان از مذاكراتشان پي ميبرد كه تا چه اندازه معلومات و اطلاعاتشان سطحي و بيعمق بوده.
بعلاوه، اسامي تمام آنها به ما رسيده و در ميانشان مرد بارزي در علم نميبينيم. جلو افتادن اخباريين هم بيشتر كمك به وقفه علمي و بيذوقي كرد ...
در آخر قرن دوازدهم، بيش از سه قرن ميشد كه ايرانيان در مهد تشيع تربيت يافته بودند ... در چنين موقعي، شيخ احسائي به ايران آمد و زبان به عرفان گشود و پرده از روي جملات مشكل برداشت.» «1»
يك روحاني نيكنهاد در قرن دوازدهم هجري
نادر پس از شكست دادن اشرف افغان، به كاشان آمد و با استقبال مردم، به رهبري ميرزا ابو القاسم شيخ الاسلام كه مردي دانشمند و سخنور بود، روبرو گرديد. «نادر كه با پيشوايان روحاني شيعه ميانه خوشي نداشت، چنان شيفته اخلاق و گفتار و عقايد شيخ الاسلام گرديد كه كاشان را از تحميلات جنگي و اردوكشي و حتي پرداخت ماليات هم معاف نمود، اهالي از دستاندازي سپاهيان محفوظ ماندند. اما كوي يهوديان، به گفته بابايي فرهاد، مورد تجاوز قرار گرفت و مأمورين نادر به خانهها ريخته جزيه گزافي مطالبه نمودند. و چون پول رايج هم به نام اشرف افغان سكه خورده بود و بعد از شكست او ارزش خود را از دست داده بود و با آن دادوستد نميشد، ناچار يهوديان معادل پانصد تومان از بازرگانان هندي مقيم كاشان وام گرفته براي نادر كه در خانه شيخ الاسلام بود بردند، و اظهار كردند كه ما از جان و دل مسلمان شدهايم. نادر از اين بيان خوشحال شده به آنها مباركباد گفت و پانصد تومان جزيه را رد كرد، و نپذيرفت، بلكه به رؤسا و كدخدايشان خلعت هم بخشيد.
پس از آنكه نادر راه شيراز پيش گرفت، شيخ الاسلام به دعوت او عازم اصفهان شد.
چون در اردوگاه به خدمت نادر رسيد، وضع متزلزل يهوديان كاشان را تشريح كرد و حكم آزاد گذاردن آنها را در اختيار مذهب خود، از نادر گرفت، و تسليم نمايندگانشان كه همراه او رفته بودند نمود، و بر اثر آن سيزده كنيسه يهود را بعد از هفت ماه كه بسته بود دوباره گشودند، و مشغول اجراي مراسم مذهبي خويش گرديدند.
بابايي فرهاد از اقدام آزاديخواهانه شيخ الاسلام كاشان، و همچنين ملا محسن فيض سپاسگزاري بسيار نموده و دعا و ثناي جامعه يهود را درباره آنها چندين بار تكرار ميكند ...» «2»
______________________________
(1). مرتضي مدرسي چهاردهي، شيخيگري و بابيگري، (از نظر فلسفه، تاريخ و اجتماع)، ص 79.
(2). تاريخ اجتماعي كاشان، پيشين، ص 148 (به اختصار).
ص: 490
رابطه نادر با مقامات روحاني
چنانكه ضمن تاريخ دوره افشاريه گفتيم، نادر كنگره مشورتي مغان را در آخر زمستان 1149 هجري براي هموار كردن راه سلطنت تشكيل داد. در اين كنگره، بعلت استبداد مطلق نادري، كسي ياراي بحث و گفتگو نداشت. حتي خوانين كه مهمترين و مشهورترين و مؤثرترين افراد شركتكننده بودند، به قول محققان شوروي، نقش نعش را ايفا كردند. سرانجام، پس از پايان مهلت سهروزه، نمايندگان طبقات، طي نامهاي موافقت خود را با پادشاهي او اعلام كردند و از فداكاريهاي وي اظهار قدرداني كردند.
نادر در پاسخ آنان گفت: اگر ميخواهيد مسؤوليت پادشاهي را به عهده بگيرم، بايد با شرايطي چند موافقت كنيد: نخست آن كه پادشاهي را در خانواده من موروثي كنيد، دوم آن كه هيچيك از افراد خاندان صفوي را تقويت نكنيد و موجبات شورش و ناامني را فراهم نسازيد، سوم آن كه از سب عمر و عثمان و ابو بكر و تشكيل مجالس سوگواري بمناسبت مرگ امام حسين خودداري كنيد؛ و چون در اثر اختلاف شيعه و سني، خون بسياري از مردم ريخته شده است بايد علماي دين مجلسي تشكيل دهند و به اختلافات پايان بخشند.
نمايندگان عموما با شرط اول و دوم موافق بودند، ولي شرط سوم چون با معتقدات باطني مردم ارتباط داشت، و ممكن بود منتهي به شورش و انقلاب شود، قرار گذاشتند كه فتواي ملا باشي را ملاك عمل قرار دهند، بنابراين او را به حضور پادشاه جديد آوردند و وي چنين گفت:
بيانات شجاعانه ملا باشي در حضور نادر شاه
«پادشاهان حق ندارند بگويند كه خداي عالم را چگونه بايد پرستيد قوانين ما از طرف خدا بر پيغمبر نازل شده است و راهنماي ماست، و از آنجا كه هر تغييري در مسائل مذهبي عواقب خطرناكي در بر دارد، اميدوارم اقدامي نكنيد كه مخالف مصالح مؤمنين باشد و از ارزش فتوحات شما بكاهد ... اين ملاي شريف تنها كسي بود كه جرأت ابراز عقيده خود را داشت، و تنها مرجع مهمي بود كه ميتوانست در برابر روحيه آمرانه نادر شاه مقاومت كند ...» «1»
رئيس روحانيان شيعه، به گناه صراحت لهجه، به حكم نادر هدف تير قرار گرفت. و ديگر علماي شيعه چون با اين «برهان قاطع» روبرو شدند، دم فروبستند و از بيان عقيده خودداري كردند.
«از اميران قزلباش، فقط اغورلو خان قاجار بيگلربيگ قراباغ آشكارا به نفع انتخاب شاه از ميان خاندان صفوي، اظهارنظر كرد، و بعدها دوسوم املاك خويش را در ازاي اين هواخواهي، از دست داد.» «2» به نظر محققان شوروي:
نقشه الحاق و همكاري شيعيان با سنيان، از لحاظ شخص نادر كه مردي بياعتنا به مسائل ديني و از تعصبات مذهبي عاري بود، اهميت سياسي داشت. نادر ميديد كه تعقيب سنيان در عهد صفويه، موجب و بهانه قيام كردستان و آذربايجان اران و داغستان و افغانستان و غيره، و مداخله تركيه و خاننشينهاي ازبك در
______________________________
(1). جونس هنوي، زندگي نادر شاه، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، ص 157.
(2). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 635.
ص: 491
امور ايران گشته. نادر ميخواست بزرگان سني افغان و ديگر اقوام را به سوي خود جلب كند. گذشته از اين، نادر ميخواست بدين وسيله، به نفوذ روحانيان شيعه، كه تكيهگاه قوي سلاله مخلوع صفوي بودند، ضربه وارد آورد. روحانيان شيعه، كه در اين قورولتاي حضور داشتند، جرأت نكردند علنا از مذهب خويش دفاع كنند. ولي مخالفت پنهاني متعصبان شيعه و سني عليه اين اقدام، بسيار شديد بود. اتحاد شيعه و سني كه نادر اعلام نموده بود، نوزادي بود كه مرده متولد شد و فقط در روي كاغذ باقي ماند، و نه در ازبكستان و نه در تركيه (عثماني) مذهب رسمي شيعه جعفري را در شمار مذاهب حقه نشناختند. «1»
تصادم ديگري كه بين نادر و منافع حياتي روحانيان رخ داد، عوايد اوقاف بود. نادر پس از پايان كنگره به قزوين آمد، علما را فراخواند، و از آنها پرسيد، عوايد اوقاف به چه مصرف ميرسد. آنها گفتند، خرج علما و مدارس و مساجد ميشود ... نادر گفت، مسلما خدا از مرداني چون شما ناراضي نيست. نزديك 50 سال بود كه مملكت رو به انحطاط ميرفت تا آنكه سربازان فاتح ما وضع را به حال اول بازگردانيدند. اين سربازان علمايي هستند كه ما مديون آنانيم. بنابراين، عوايد اوقاف بايد به آنها اختصاص يابد. مردم و علما، خواهوناخواه، اين امر نادري را نيز گردن نهادند.
كريمخان زند، برخلاف نادر شاه و آقا محمد خان كه دشمن آسايش و آزادي خلق بودند به سعادت و نيكبختي مردم علاقه فراوان داشت. به روحانيان ستمگر و مرتجع ميدان نميداد.
و با منطق ساده خود، آنان را مجاب ميكرد. در كتاب رستم التواريخ، از گفتگوهاي او با روحانيان آن دوران، سخن به ميان آمده است. مؤلف، در وصف يكي از روحانيان اصيل و پاكدامن آن دوران، چنين مينويسد: در عهد كريمخان:
مرحوم آقا محمد بيدآبادي به نفس نفيس خود، به در دكان خباز و بقال و قصاب و علاف و عصار و سبزيفروش ميآمد، و آذوقه و مايحتاج خود و عيال خود را به دوش خود گرفته و به دامان خود نهاده و به خانه خود ميبرد؛ و در اين باب، اعانت از كسي قبول نميكرد، و جامههاي وي كرباس و پشمينه كمبها بود و به كسب تكمهچيني اشتغال داشت، و خط شكسته را خوب مينوشت، و چند دستگاه شعربافي هم داشت، و قدري هم زراعت مينمود. «2»
رابطه آقا محمد خان نسبت به روحانيان
آقا محمد خان با آنكه مردي ممسك، شقي و بيرحم بود، ظاهرا نسبت به طلاب علوم دينيه و مشايخ و روحانياني كه از فرمان او سرپيچي نميكردند نظري مساعد داشت؛ چنانكه بموجب نامهيي در مورد شيخ محمد شيرازي، مقرر داشت: «فرمان والاشد آن كه، چون همواره منظور نظر حقانيت اثر و مكنون خاطر خطير معدلتگستر، مراعات جانب طلبه علوم دينيه و سلسله عظام و مشايخ گرام بوده و ميباشد، لهذا از ابتداء از معامله هذه السنة لويئيل ضريب تحويل (يك كلمه خوانده
______________________________
(1). همان، ص 636.
(2). رستم التواريخ، پيشين، ص 407.
ص: 492
نشد) نقد و جنس نصفه و وظيفه در وجه عاليجناب، قدسي القاب، فضيلت كمالات انتساب ...
شيخ محمد شيرازي مستمر، و برقرار فرموديم كه همهساله از بابت ماليات دريافت، و صرف معيشت و مدارگزار خود نموده، به رعايت دوام دولت ابدي الاتصالي، اشتغال نمايد.
فرزند ارجمند كامكار ... بابا خان، حسب المسطور معمول داشته، نقد و جنس ... به خرج ابو ابجمعي خود محسوب دارد، و همهساله حجت مجدد طلب ننمايد. در اين باب، قدغن و اهتمام لازم دانسته و در عهده شناسند- تحريرا في شهر شوال المكرم سنه 1210، محمد آقا محمد خان. افوض امري الي اللّه. عبده محمد.»
سرجان ملكم، مقام و موقعيت قضائي و سياسي روحانيان را در عهد فتحعليشاه بخوبي توصيف ميكند:
«حكومت مجتهدين در محكمههاي شرع بسيار است. قضات همواره صورت مسائل را بر ايشان عرضه دارند و فتواي مجتهد مردود نخواهد شد مگر به فتواي مجتهدي ديگر كه از وي به فضيلت و تقوي مشهورتر باشد ... پادشاه را ياراي آن نيست كه احكام ايشان را رد كند، و بسيار است كه مصلحت سلطنت را در اين دانند كه فيصله امور را به مجتهدين مرجوع دارند، و در وقتي كه هيچكس را جرأت آن نيست كه به پادشاه نزديك شود، پادشاه را جرأت آن نيست كه وساطت مجتهدي را رد كند. خانه ايشان پناهگاه مظلومان است و بعضي اوقات شهري را بواسطه وجود فردي از اين طبقه، بخشيده و معاف داشتهاند ...
بعد از مجتهد، احترام و اعتبار شيخ الاسلام از همه بالاتر است. اين منصب از طرف پادشاه داده ميشود و مقرري و وظيفه، فراخور شأن براي او از ديوان تعيين ميشود.
شيخ الاسلام نيز بايد در دانش و تقوي از ديگران ممتاز باشد. زير نظر شيخ الاسلام، عدهاي از علما بدون مواجب، حضور دارند. در شهرهاي كوچك، فقط يك قاضي و در دهات غالبا يك ملاي كمسواد به امور نكاح و طلاق ميپردازد، و حجت يا تمسكي اگر ضرور باشد مي- نويسد، و امور جزئيه را رسيدگي ميكند و فيصله ميدهد؛ و چون امر مهمي روي دهد به قاضي شهري كه نزديك است رجوع ميكند.
كار مفتي در ايران، مانند عثماني، مورد توجه نيست. فقط كار مفتي در ايران اين است كه مطالب را به نظر صاحب عدالت ميرساند، و رأي خود را نيز ميگويد. و غالبا چون مردي با فضيلت، متصدي اين امر باشد، به رأي او احترام ميگذارند. ساير ملاها چون نام و نشان چنداني ندارند ممكن است رشوه بگيرند، و تحت نفوذ اين و آن قرار گيرند.
در عهد ملكم، گاه روحانيان متعصب يا مغرض در دعاوي مطروحه بين مسلمانان و فرنگيان، مسلمانان زورگو و غاصب را محق ميشمردند و خارجيان را ولو اينكه ذيحق بودند محكوم مينمودند. به همين علت، فرنگيان دعاوي خود را به محاكم عرف رجوع ميكردند.
محاكم عرف، زير نظر پادشاه و نواب و حكام او اداره ميشود ... حكام ممالك مي- توانند در جميع امور، اجراي احكام كنند مگر در باب كشتن؛ زيرا كه كشتن فقط حق پادشاه است. در ايران، هنوز وظايف و كارهاي شرع و عرف معين و مشخص نيست.» «1»
______________________________
(1). تاريخ ايران ملكم، پيشين، ج 2، ص 56- 155 (به تصرف و اختصار).
ص: 493
تأمين اجتماعي
ملكم مينويسد: در ايران «اگر شخصي حذاقتي در يكي از صنايع ظاهر كند، بويه آن است كه پادشاه يا حاكم ملك او را به زور به كار گيرند، و بيمزد زير بارش كنند. ظهور قاعده جديدي در علوم، سبب اين ميشود كه شخصي كه مخترع و مبدع آن است در معرض عداوت طبقه متشرعه درميآيد. زيرا هرچه برخلاف فهم ايشان است كفر ميدانند. هر بيچارهاي كه دم زند، عوام را بر وي ميشورانند و با اين موانع، اسباب ترغيب، بكلي مفقود است ... هيچكس به خيال فايده عموم، كاري نكرده است و نميكند، و چون ملاحظه وضع و طرز حكومت شود، چيزي جز آنچه هست نميتوان انتظار داشت ...» «1»
ملكم ضمن توصيف مقام و موقعيت اجتماعي روحانيان بزرگ مينويسد: «جمعي از اوباش كلاش و اراذل قلاش خود را در لباس اين طايفه جلوه داده، و نام سيد و ملا و حاجي بر خود نهادهاند، و كارشان اگر ممكن شود تعدي، والا غالبا تكدي است. هرزگي اين جماعت به حدي رسيده است كه هر وقت مردم ميخواهند مثلي از شيطنت و حرامخواري بزنند، ضرب- المثل، حاجي و ملا و سيد است ...» «2»
در عهد قاجاريه نيز گاه مسائل و مشكلات فقهي و شرعي از علماي اعلام استعلام و استفتاء ميشده است:
صورت استفتاء
علماي اماميه و فقهاي كرام اثني عشريه چه ميفرمايند: در اين مسأله شرعيه كه: شخصي را بعوض يكتوب اطلس، اطلس مشجر داده سربسته به چهل و هشت ذرع، چون شخص طلبكار از اهل خبره نبود، هم در ذرع و هم در قيمت، اختلاف دارد. آيا ميتواند كه جنس مزبور را به صاحبش رد نمايد و قيمت را مطالبه كند.
آنچه بيان مسأله است مرقوم و مزين فرماييد.» «3»
صدر الممالك در عهد قاجاريه
در يكي از فرامين عهد قاجاريه، چنين آمده است: «فرمان والا شد، آنكه چون خداوند بيچون، ذات همايون ما را آية وحدت و سايه رحمت خود كرده، آثار ربوبيت خود را به وجود فائض الجود ما، در ساحت گيتي ظاهر ... افضل اشراف كرام، علماي اعلام و فضلاي گرامند ... خاطر همايون به تعيين صدارت اين طبقه ... تعلق گرفته ... عاليجاه رفيع جايگاه ... ميرزا محمد حسين ملا باشي، كه قدمت خدمت در حضرت سپهر بسيطت دارد ... و امور متعلقه علماي اعلام در سر كار و الا به او موكول بود ... و در اين سال فرخنده فال ... او را به اعطاء منصب جليل صدارت علماء ممالك محروسه مفتخر داشتيم، و امور متعلقه علماي امصار و فضلاي هر ديار را به عهده كفايت و حسن كفالت او واگذاشتيم كه سفرا و حضرا ... ملتزم ركاب مستطاب ما بوده مهام متعلقه علما را قرين انجام سازد ... مقرر آنكه علماي اعلام و فضلاي ذوي العز و الاحترام ممالك محروسه، عاليجاه معزي اليه را صدر الممالك دانسته امور متعلقه خود را به او رجوع نمايند ... شرح منشور همايون را ثبت دفاتر خلود و دوام ساخته از شائبه تحريف محروس دارند و در عهده شناسند.- تحريرا في شهر رجب المرجب 1250.» «4»
______________________________
(1). همان، ص 88- 187.
(2). همان، ص 203.
(3). مهدي افشار، انشاء (چاپ بمبئي) ص 30. (منشآت ميرزا مهديخان)
(4). بررسيهاي تاريخي، سال پنجم، شماره 5، ص 156 به بعد (به اختصار).
ص: 494
در دوره قاجاريه، مخصوصا از دوره فتحعلي شاه به بعد، روحانيان در نقاط مختلف كشور مقام و موقعيت خود را تثبيت كردند، و با هيأت حاكمه وقت در استثمار خلق و تحميق مردم و جلوگيري از نفوذ افكار جديد، همگامي و همقدمي نمودند. اوگوست لاكوان، كه در اوايل سلسله قاجاريه از راه ايران به هندوستان مسافرت كرده است، در صفحه 76 كتاب خود، در مورد ايران چنين اظهار عقيده ميكند: «حكومت ايران ملوك الطوايفي است. هر حاكمي مادام كه از نظر شاه نيفتاده است، با قدرت كامل در حوزه مأموريت خود فرمانروايي ميكند.
ملاها و روحانيان در هر امري مداخله ميكنند، دولت را بسختي به رسميت ميشناسند.
آنها دشمن ترقي و تمدن ميباشند و با هرگونه فكر توسعه فرهنگي كه موجب تنوير افكار عمومي مردم و تخفيف تعصب آنها گردد، مخالفت مينمايند.» «1»
آقا محمد خان با آنكه بظاهر دعوي مسلماني ميكرد، همواره به اصول اخلاقي و مذهبي بياعتنا بود. پس از آنكه محاصره كرمان به دست آقا محمد خان شكسته شد، و قواي او وارد شهر كرمان شدند «سيدي بود كه خانهاش پناهگاه مردم قرار گرفته بود، و چون مورد احترام عمومي بود در ابتدا توهيني به او نشد. گويند آنقدر زن و بچه به خانه او پناه برده بودند كه مردم از تنگي جا به چوبهايي كه براي نشستن كبوتران در داخل ديوارها كار گذاشته بودند، آويزان شده بودند ... سيد علويه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآني به دست گرفت و هنگامي كه آقا محمد خان از برابر خانهاش ميگذشت بيرون آمد و گفت: يا به آبروي اين قرآن مردمي را كه به خانه من پناه آوردهاند، ببخش و يا مرا بكش.
آقا محمد خان از سر خشم جلو آمده شمشير خود را كشيد و بر شكم آن سيد بينوا فرود آورد. سيد از پاي درآمد، ولي گويند با ديدن امعاء و احشاء خونآلود سيد و كيفيت قتل او، رعشهاي به اندام آقا محمد خان افتاد، و ناگهان فرياد زد ديگر از قتل مردم دست بدارند.» «2»
براي آنكه خوانندگان بهتر با طرز فكر او آشنا شوند، نامه او را به يكي از روحانيان نقل ميكنيم.
خلاصهاي از نامه آقا محمد خان قاجار به ميرزا ابو القاسم قمي
«وجود مسعود عالي جناب ... ميرزا ابو القاسم ابقاه اللّه.» پس از مقدمهاي، ميگويد: «در امر مصطفي قلي خان (برادر آقا محمد خان كه با سلطنت وي مخالفت ورزيده و سرانجام كور و به قم تبعيد شده است) كه هفت سال پي سپر خلاف ما گشت، و به توهمي باطل، باعث خرابي ولايت و تضييع نفوس و سفك دماء مسلمانان و آنهمه رنج از مخالفت او برديم ... هر كه با ما رنج كند، البته جزايي درخور آن خواهيم داشت. و از اين گذشته نيز برحسب تمناي آن جناب، او را بيكفايت معاش نخواهيم گذاشت. اينكه نوشته بوديد عزيز بود، ذليل گشت، «يعز من يشاء و يذل من يشاء» چه عزت؟ و كدام ذلت؟ از اين پيش، تظاهر عزتي با تشويش داشت و حال راحتي بيذلت ... خصوص آفات مزروعات قم، شرحي داده بودند و زبان خامه را به
______________________________
(1). دكتر حبيب لوي، تاريخ يهود ايران، ص 510.
(2). آسياي هفتسنگ، پيشين، ص 228.
ص: 495
نواي تأسف و اداي تأثري زياده، گشاده. از اين سانحه خود به وضوح پيوست كه «ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ.»
در اين سال، كه به تكليف آنجناب در تكاليف ديواني اهالي قم تخفيفي رفته است، عوارض سمائي پديد آمد كه به كوشش و تدبير، تغيير تقدير نميتوان داد ... اين قاعده در بعضي ديگر از ممالك و امصار مانند تبريز و امثال آن جاري است؛ وگرنه پيشنهاد خاطر شهرياري جز ترفيه عباد و تعمير بلاد و آرامش عالم و آسايش امم نبوده و نيست ... آنجناب به اقتضاي كمال محبت و التفات، گاهوبيگاه به اشارت ناصحانه و تكليفات مشفقانه، خاطر ما را خوشحال داشته ترغيب بر تخفيف حقوق رعايا و امثاله مينمايد، به مفاد «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» ... مأمول ما همه آن است كه اين مسؤول بغايت مقبول افتد؛ و نيز اگر تكاليف آن جناب بر ما، گذشتن از حقوق سلطاني است، كه اگر از رعايا بازيافت شود، صرف مواجب غازيان و مجاهدين و تهيه و تدارك اسباب احتشام اسلام خواهد شد، و در پذيرفتن اين تكاليف اگر ثوابي باشد در مجرد قول آنجناب خواهد شد، وگرنه گرفتن وجوه ديواني را، خصوصا در اين اوقات، عقابي نيست و از گذشتن از آن ثوابي نه ...» «1»
قدرت روحانيان
يحيي دولتآبادي، ضمن توصيف اوضاع اجتماعي اصفهان، از نفوذ روحانيان در عهد قاجاريه سخن ميگويد و مينويسد: «از زمان ضعف سلطنت صفويه تاكنون، رؤساي روحاني مستقلا و بيواسطه حكومت، حد شرعي جاري ميكردهاند.
در سلطنت فتحعلي شاه، حاج سيد محمد باقر رشتي، در اين شهر، هم حاكم بود و هم اجراكننده حكم؛ چنانكه بعضي از كسان را كه محكوم به قتل ميكرد، به دست خود، رشته حيات آنها را قطع مينمود بدون آنكه حكومت محل را دخالت در آن كار بدهد. بعد از او هم بعضي از رؤساي روحاني در محضرهاي خود، اجراي حدود ميكردند؛ نهايت در مسأله اعدام، به حكومت ارجاع ميشد و حكومت هم احكام آنها را به موقع اجرا ميگذارد و حكم اعدام را در مورد قاتل و اشخاص فاسد العقيده كه در آن دوره به نام «بابي» خوانده ميشدند، اجرا ميكردند.
حاج شيخ محمد باقر در دوره رياست شرعي خود، مكرر حكم اعدام داد و به دست حكومت اجرا شد، و بكرات زناكار و شرابخوار را در محضر خود حد شرعي زد ... فرزند او شيخ محمد تقي نيز آرزو دارد از اين راه به مقام روحانيان بزرگ برسد. در صورتي كه اوضاع زمان و سياست داخلي و خارجي، اين اجازت را به او نميدهد او هم از اصرار خود نميكاهد. اين است كه مكرر با حكومت ظل السلطان، باوجود اتحادي كه دارند، معارضه ميكند، و گاه بدون اطلاع حكومت، حدي را جاري ميكند ... مدتي است جمعي را در سده (از آباديهاي اصفهان) به نام بابيگري، دنبال ميكند. آنها ناچار به تهران ميروند و با اماننامه به اصفهان برميگردند. نايب الحكومه نيز، طبق حكم دولت، امري خطاب به كدخدايان سده صادر ميكند كه كسي متعرض آنها نباشد. اين جمع به اتكاء اين احكام، رو به خانههاي خود ميروند ...
______________________________
(1). ابراهيم دهگان، مجله بررسيهاي تاريخي، سال چهارم، شماره 1.
ص: 496
بعضي از روحانيان سده كه بستگي به شيخ محمد تقي دارند مصمم ميگردند نگذارند آن جمع به مقصد خود برسند ... اين است كه جمعي را مخفيانه وادار ميكنند با چوب و چماق در صحرا آنها را هلاك كنند. با اينكه اين عده بيست نفري با مأمور حكومت وارد ده شده بودند، چند صد نفر به آنها حملهور ميشوند و بجز چند تن كه فرار كردهاند، بقيه به خاك هلاك افتادند.» «1»
نمونه ديگر از مداخلات روحانيان
در عهد فتحعلي شاه پس از آنكه در اثر ناداني و خودخواهي گريبايدوف، غائله مردم و روحانيان بالا گرفت، ميرزا ابو الحسن خان وزير امور خارجه نزد گريبايدوف رفت، تا راهحلي براي اين مشكل به دست آورد. گريبايدوف يك روز مهلت خواست. در اين موقع، حاج ميرزا مسيح، مجتهد زمان، بجاي آنكه مردم را به آرامش دعوت كند خلق را عليه گريبايدوف برانگيخت. مردم به سوي اقامتگاه او، به راه افتادند. گريبايدوف چون وضع را خطرناك ديد، «آن دو زن و آغا يعقوب را به مردم سپرد. زنان را به حرم آصف الدوله فرستادند، و آغا يعقوب به دست مردم قطعهقطعه شد، و در ميان اين غوغا، تيري از جانب مستحفظين سفارت رها شد و يك تن از غوغاييان به قتل رسيد. مردم نعش كشته را به مسجد بردند و غوغا دامنه پيدا كرد. علما هم مردم را به قصاص تحريك نمودند، و به سفارتخانه روس هجوم بردند ...
گريبايدوف با سي و چهار تن از اعضاي سفارت روس همه به قتل رسيدند. تنها مالتسوف، منشي اول سفارتخانه، جان بسلامت برد ...
فتحعلي شاه و بيش از همه عباس ميرزا از اين واقعه ناگوار نگران شدند، ولي حسن تدبير عباس ميرزا و رفتار زيركانه خسرو ميرزا سبب گرديد كه نيكلاي اول، امپراتور روسيه، كه خود را گرفتار جنگ با عثمانيها ميديد، از اين فاجعه درگذرد و تهديد پاسكيويچ، داير به حمله به آذربايجان صورت نگيرد.» «2»
در شهرستانها، نيز روحانيان متنفذ، دولتي در داخل دولت تشكيل ميدادند، و در اموري كه مطلقا در حيطله شغل آنان نبود مداخله ميكردند. «شهر يزد در آن اوقات (عهد فتحعلي شاه) مجمع علما و معدن فضلا بود؛ از قبيل آخوند ملا اسماعيل عقداني كه فاضل كامل و رئيس اهل آن شهر بود، حكمش بر اهل آن بلاد نافذ و ساري، و حدود شرعيه در محكمهاش واقع و جاري ميشد، از قبيل قطع و قتل و تعذير و امثال آن؛ و فهمي مستقيم و قادر و جرأتي در امور داشت كه احدي را با او ياراي مقاومت و منازعت نبود.» «3»
در مكتوبي كه قائم مقام، از زبان عباس ميرزا به ميرزا بزرگ قائم مقام كه در شهر تبريز متوقف بوده، مينويسد، به كنايه، به واقعه مير فتاح و دسايس علما و طلاب اشاره ميكند:
«... ميفرمايند (يعني وليعهد) پلوهاي قند و ماش و قدحهاي افشره و آش شماست كه حضرات را هار كرده است (يعني آخوندها را) اسب عربي بياندازه جو نميخورد و اخته قزاقي
______________________________
(1). ميرزا يحيي دولتآبادي، حيات يحيي، ص 87 به بعد.
(2). عباس اقبال، ميرزا تقي خان امير كبير، ص 12.
(3). شيخيگري و بابيگري، پيشين، ص 58.
ص: 497
اگر ده من يكجا بخورد بدمستي نميكند. خلاف يابوهاي دودرغه (دورگه) كه تا قدري جو زياد ديد ... لگد به مهتري كه تيمارش ميكند، ميزند.
اي گلبن تازه، خار جورتاول بر پاي باغبان رفت از تاريخي كه شيخ الاسلام تبريز در فتنه مغول، صلاح مسلمين را در استسلام ديد تا امروز ... هرگز علماي تبريز اين احترام و عزت و اعتبار و مطاعيت نداشتند ... سزاي آن نيكي، اين بدي است. امروز كه ما در برابر سپاه مخالف نشستهايم و مايملك خود را بيمحافظ خارجي به اعتماد اهل تبريز گذاشته، در شهر پايتخت ما آشوب و فتنه بكنند و دكان بازار ببندند و «سيد حمزه» و «باغ بيشه» بروند ...
روي اهل تبريز سفيد! اگر فتحعلي خان عرضه داشت فتاح غيرعليم چه جرأت و قدرت داشت كه مصدر اين حركات شود؟ فرمودند اگر حضرات از آش و پلو سير نشوند بجا، اما شما را چه افتاده است كه از زهد ريائي ... سير نميشويد، كتاب جهاد نوشته شد، نبوت خاصه به اثبات رسيد، قيلوقال مدرسه حالا ديگر بس است يكچند نيز خدمت معشوق و ميكنيد.
صد يك آنچه با اهل صلاح حرف جهاد زديد، اگر با اهل سلاح صرف جهادشده بود، كافري نميماند كه مجاهدي لازم باشد. باري بعد از اين ... سفره زرق و حيل را برچينيد و سكه قلب و دغل را بشناسيد.
نقد صوفي نه همه صافي بيغش باشداي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد» «1» «در رساله مجديه كه به سال 1287 ه. ق. نوشته شده است، مجد الملك، ضمن انتقاد از اوضاع سياسي و اجتماعي ايران، در مورد طبقه روحانيان چنين ميگويد: ... كفات دين و هدايت حق و يقين، نايبان امام و علماي اعلام، كه قيام آنها برطريق انبياست و قوام ايشان به پاسداري ملت غراء، از اداي تكاليف و اضائه سراج و ارائه منهاج قاصرند و به اقتضاي مصلحت وقت، براي امروز خود تكليفي تازه ايجاد كردهاند، همچو ميدانند كه اگر در رفع ظلم و بدعت جديد، كه ضرر آن به ملت و دولت ايران ميرسد و خلق را ناچار ميكند كه براي اموال و اولاد خود، سفارتها را به وصايت اختيار كنند، حرف خيري بگويند، قادر ذو الجلال از اعانت ايشان عاجز است. معاذيري كه در صور علميه ايشان به نظر ميآيد، در هيچيك در نظر اهل تحقيق، پسنديده نيست ... احكام دولتي و ملتي از اعتبار افتاده ... يك حكم در دست كسي نيست كه ناسخ آن در دست مدعي نباشد. (مصراع) «اين بحث بر ثلاثه غساله ميرود ...»
همين نفاق و نفسانيت سبب تفريق علما شده و ايشان را در سه درجه استقرار داده، و رتبه اولي را مقتضيات علم و حلم و وقار، يا حفظ ضياع و عقار، از همه كار بازداشته، زبانشان در كام است و ذو الفقار علي در نيام. (مصراع):
«شير شريعت است و بس، حمله نميكند به كس.»
اگر مظلومي به مطاعيت و مرجعيت ايشان ملتجي شود، چاره فوري بخواهد، چون ثمرات وجود خود را در غايت خطا ميبيند، لاجرم متظلم را به حضور حضرت صاحب الامر (ع)
______________________________
(1). مخزن الانشاء، پيشين، ص 324 به بعد (به اختصار).
ص: 498
تسليت ميدهد. فوايد رتبه اولي بالفعل مكايدي است كه از آن سيد جماراني (اشاره به سيد محمد باقر است) و ملاي جهرمي در معاملات شرعيه مردم بكار ميرود (شعر)
و كم من يد قبّلتها عن ضرورةو كان منائي قطعها لوامكنّ (چه بسا دستي كه از روي ضرورت ببوسند، كه اگر فرصت يابند ببرند به تيغ)
رتبه ثانيه را دواعي احتياط چندي مانع بود، از سست كردن عنان عوام وحشت داشتند، كه مبادا فتنهاي حادث شود كه از رفع آن عاجز باشند. ولي حالا كه شدايد ظلم و بدعت و اسباب شكايت و نفرت همه خلق شده، از ترغيب عوام مضايقت ندارند. رتبه ثالثه، كه قوس صعود را به قوت جسماني طي كردهاند، نه به روحانيت علم ... هريك منبر و محرابي تصاحب كردهاند و بياجازه در علم به مرافعه شرعيه اقدام دارند. محرر و كاتب در ركابشان ميدود و «بذا حكمت و ذلك الكتاب» مينويسند و حاضرند كه هرچه بر اراده مريدين بگذرد به مقام فعليت برسانند. از هر جايي صدايي بلند شود، مثل سيلي كه از سحاب برخيزد، با خيل اصحاب ميريزند و نعره «واديناه و واملتاه» بلند ميكنند. احكامي كه از درجه ثالثه صادر ميشود از احكام درجه اول و ثاني نافذتر است، زيرا كه در اجراي احكام خود، تا همهجا همراهند.
اوباش بلد و رجاله شهر، دور اين طبل و علم و ترب و كلم، سينهزن و دسته گذارند، و اميدواري كه مردم اوباش و هنگامهجو از اين درجه علما دارند، از درجه اولي و ثانيه ندارند.
مذهب شيخيه كه از مستحدثات تشيع است، اين اوقات يك علت مزمنشده و به جسد دولت و ملت ايران حلول كرده، قواي ملت را، مثل مزاج دولت، عليل نموده است.
پيشوايان ملت و پيشكاران دولت را مشغوليت خاطر، از علاج اين علت نيز قاصر كرده است ... عادت حاضره ايران، طبايع و قلوب اهالي ملل و دول خارجه را از ملت اسلام متنفر كرده، اعتقاد آنها اين شده كه ظلم و تعدي، زجر و شكنجه، اعدام نفوس، در ازاء تقصير يك تن، جمعي را تاراج كردن و مردم را بلاجهت از درجه اعتبار و رتبه انداختن و رسواي خاص و عام كردن و همه حقوق ملتي و دولتي را به اغراض نفساني و رشوه و تعارف ضايع و باطل گذاشتن، از اصول ملت اسلام است، و اين دولت و ملت را دولت و ملتي شناختهاند وحشي و خونخوار ...» «1»
بين جماعت روحانيان در مسائل ديني و دنيايي، وحدت و هماهنگي نبود، و غالبا براي دست يافتن به موقوفات، و احراز مقامات روحاني، بين اين جماعت، كه بايد معدن صلح و صفا و سرمشق عامه مردم باشند، جنگ و اختلاف درميگرفت. در مجله يادگار، به اختلافاتي كه حتي بين افراد برگزيده روحانيان وجود داشته، اشارهاي شده است. «از دوره حاجي ميرزا آغاسي به بعد، بلكه از مدتها قبل از آن، روحانيان ايران كمتر با يكديگر ميساختند، و گذشته از يك عده معدود، بقيه هميشه بر سر تقرب به سلطان، يا دست انداختن به موقوفات بيشتر، يا افزودن بر رونق بازار خود، و كاستن از رواج بازار معاصرين، باهم مناقشات و معارضاتي داشتند
______________________________
(1). يحيي آرينپور، از صبا تا نيما، ج 1، ص 54- 152 (به اختصار).
ص: 499
كه گاهي به خصومت علني بين ايشان و بين پيروان ايشان ميكشيد. معارضه مرحوم حاج ميرزا حسين آشتياني با مرحوم سيد عبد اللّه بهبهاني، در واقعه رژي، و رقابت مرحوم بهبهاني با مرحوم شيخ فضل اللّه در ايام صدارت عين الدوله، از مسائلي است كه همه ميدانند و از حقايق تاريخي است كه عواقب و نتايجي نيز داشته؛ و ما براي اجتناب از تطويل، از ذكر تفصيل آنها خودداري ميكنيم. حتي مرحوم حاج شيخ هادي نجم آبادي، كه در زهد و تقوي و فضل و زيركي او حرفي نميرود، با مرحوم ميرزاي آشتياني صفايي نداشت، و در مجلسي كه مرحوم ميرزا بود نميرفت، تا مبادا زيردست او واقع شود ...» «1»
مناسبات سلاطين قاجاريه با روحانيان وقت
مناسبات و روابط روحانيان متنفذ با سلاطين قاجاريه، مادام كه پا روي منافع آنها نميگذاشتند و در امور سياسي و حكومتي به زيان مقام سلطنت قدمي برنميداشتند، كمابيش حسنه بود. ولي همينكه افراد اين طبقه زبان به انتقاد ميگشودند و از مظالم سلطان و عمال او سخن ميگفتند، روابط و مناسبات به تيرگي ميگراييد. فتحعلي شاه همينكه از حسن شهرت شيخ احمد احسائي آگاه شد، ضمن نامهاي او را به تهران دعوت كرد، ولي او كه مردي ناآرام بود، پس از ورود به تهران، اندكاندك زبان به انتقاد گشود و تقاضاي مسافرت كرد. شاه همينكه احساس كرد كه شيخ مردي مطيع و دنياپرست نيست و به مال و مقام فريفته نميشود، با بازگشت او موافقت كرد